هنر ولایی
پردۀ دهم – روضۀ زینب

پردۀ دهم – روضۀ زینب

بسم الله الرحمن الرحیم از مدینه که خارج شدیم، عون و محمد با شتاب خود را به کاروان رساندند. خوشحالی عمه در لحظۀ دیدار آن‌ها، چنان بود که هیچ‌وقت شبیهش را ندیده بودم. نه اینکه آن‌ها بیایند و کمک‌حالش باشند؛ نه. ما همه در خدمت عمه بودیم. عموها و علی‌اکبر و قاسم هم که...

پردۀ نهم – روضۀ رباب

پردۀ نهم – روضۀ رباب

بسم الله الرحمن الرحیم طبع شعرش، هم‌نشینی با او را لذت‌بخش‌تر می‌کرد. گاه دور هم مشغول کاری بودیم و او بی‌هوا، آنچه در لحظه سروده بود، برایمان می‌خواند؛ در شادی و غم. برای علی‌اصغر هم از اشعار خودش لالایی می‌گفت. و شیرین‌تر آن‌که گاه او برای پدرم شعر می‌سرود و گاه...

پردۀ ششم – روضۀ ام‌وهب

پردۀ ششم – روضۀ ام‌وهب

بسم الله الرحمن الرحیم وهب که روی زمین افتاد، ام‌وهب هم افتاد... قبل از آنکه خبر شهادت عمویم مسلم را به پدرم بدهند، به ما ملحق شدند. از کنار سیاه‌چادرشان گذشتیم. ما را که دیدند، پیرزن برایمان مشک آب آورد. آب به حد کافی همراه کاروان بود. به سیاه‌چادرشان دعوت‌مان کردند...

پردۀ پنجم – روضۀ بحریه

پردۀ پنجم – روضۀ بحریه

بسم الله الرحمن الرحیم «امیری‌ حُسَینٌ وَنِعْمَ الامیرُ • سُرُور فُؤادِ البَشیر النّذیرِ». صدای عمرو بود که در تمام دشت می‌چرخید و به دل ما آرامش می‌بخشید. شمشیرش را بالای سرش می‌گرداند و می‌خواند «عَلِی وَ فاطِمَةٌ والِداهُ • فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظیرٍ». بر...

پردۀ هشتم؛ روضۀ رقیه

پردۀ هشتم؛ روضۀ رقیه

بسم الله الرحمن الرحیم خواهرکم دوران کودکیِ شیرینی داشت؛ چه آن زمان که مدینه بودیم، چه در سفر به مکه و از مکه تا کربلا. در مسیر گاه در کجاوۀ عمه بود، گاه با رباب‌جان همراه می‌شد و با علی‌اصغر بازی می‌کرد و گاه با لبابه و بچه‌های عمویم عباس بود. در هر کجاوه‌ای که خودش...

پردۀ هفتم – روضۀ رمله

پردۀ هفتم – روضۀ رمله

بسم الله الرحمن الرحیم معمولاً از خیمه خارج نمی‌شد. صداها آنچه لازم بود، برایش می‌برد. مثل آن شب که صدای قاسم بلند شد و می‌خواست بداند او هم شهید می‌شود یا نه. دل توی دل رمله نبود. گویی از پسرش مشتاق‌تر بود که جواب پدرم را بشنود. رمله سؤال پدرم را که شنید، لبخند زد....

پردۀ چهارم – روضۀ لبابه

پردۀ چهارم – روضۀ لبابه

بسم الله الرحمن الرحیم آرام بود. همیشه. آن‌قدر که گویی اصلاً گاهی حضور ندارد. در تمام مسیر کجاوه‌اش، آخرین بود. خواست خودش بود یا عمویم، نمی‌دانم. اما سال‌ها زندگی کنار عمو، آن‌ها را شبیه هم کرده بود؛ در خلق‌وخو و رفتار. ادب لبابه همچون عمویم عباس بود؛ پیش از ما وارد...

پردۀ سوم – روضۀ حبیبه

پردۀ سوم – روضۀ حبیبه

بسم الله الرحمن الرحیم لشکر ابن‌زیاد به فرماندهی حُر، راه‌مان را به سوی کوفه بست؛ راه بازگشت‌مان را هم. کاروان ما به راه افتاد و آن‌ها با فاصله‌ای اندک همراه‌مان می‌آمدند. بعد از آن دیگر حظّ همراهی با عمه در یک کجاوه را نداشتم. عمه بیشتر با بانوان همراه می‌شدند و...

پردۀ دوم – روضۀ لیلا

پردۀ دوم – روضۀ لیلا

بسم الله الرحمن الرحیم کاروان کوچک‌شده‌مان راه خود را به سمت کوفه طی می‌کرد. گویی چیزی تغییر نکرده بود؛ جز حال و روز ما. برادرم علی‌اکبر هر از گاهی خود را به کجاوۀ ما می‌رساند و حال‌مان را می‌پرسید و چند کلامی با ما سخن می‌گفت. ایامی که با مادرش لیلاجان در یک کجاوه...

پردۀ اول – روضۀ حمیده

پردۀ اول – روضۀ حمیده

بسم الله الرحمن الرحیم مسیری طولانی و بیابانی خسته کننده بود؛ فقط بیابان بود و ریگزار. از پشت پرده‌های کجاوه هم تصویری برای تماشا وجود نداشت. غیر از هر صبح، که تمام لحظات بالاآمدن خورشید را می‌نگریستم. چنانکه گویی اولین بار است طلوعش را می‌بینم. زل می‌زدم به عمق...

من، از نامه‌نگاران به «او»

من، از نامه‌نگاران به «او»

بسم الله الرحمن الرحیم من در طلیعۀ نیروهای کوفه برای نبرد با «او» بودم. در آن روز عجیب. روزی که به چشم‌های هیچ‌کدام از آدم‌های هم‌عشیره‌ای‌ام نگاه نکردم. بقیه هم نگاه نمی‌کردند. تمام آن روز و روزهای قبل و بعدش به میوه‌های رسیده‌ای می‌اندیشیدم که در نامه سخن‌شان را...

من؛ گرفتار ذلالت با دنیایی دور از «او»

من؛ گرفتار ذلالت با دنیایی دور از «او»

بسم الله الرحمن الرحیم به خاطر داشتم آنچه را رسول از کشته‌شدن «او» برایمان گفته بود. برای همین نگران بودم. نگران این بودم که حسین را یاری نکنم و «او» کشته شود و من تا قیامت خوار و ذلیل بمانم. همه می‌دانستند یاری «او» بر امت واجب است؛ مثل نماز. از خدایم بود که «او» با...

کلاس‌های آماده پرداخت ثبت کد تخفیف

با تشکر. سفارش شما دریافت شده است.

لطفاً در حین تغییر مسیر به سفارش خود صبر کنید...