بسم الله الرحمن الرحیم

هرچه به ذهنم رسید گفتم؛ هرچه شنیده بودم. اولین سفرم به مدینه بود و با همۀ آنچه در این سال‌ها شنیده بودم، منتظر بودم یکی از آن‌ها را ببینم و عقدۀ دل باز کنم. توی مسجد دیدمش. همه حرکاتش با بقیه متفاوت بود، نگاهش، راه‌رفتنش، نماز خواندنش. از همین تفاوت‌ها شک کردم که حتما ربطی به همان آدم‌هایی که معاویه گفته بود، دارد. از مرد کنار دستم نام «او» را پرسیدم و گفت :«حسین پسر علی‌بن‌ابیطالب».

خون جلوی چشم‌هایم را گرفت. شکم به یقین تبدیل شد. تمام منبرهای معاویه و حرف‌هایش درباره علی و فرزندانش برایم مرور شد. هرچه بد و بیراه می‌دانستم با فریاد بر سرش ریختم. مردم مبهوت من را و «او» را نگاه می‌کردند. گمان کردم مبهوت شجاعت من شده‌اند. همین شجاعت خیالی جری‌ترم کرد. آن‌قدر گفتم که دیگر حرفی توی دلم نماند. خوشحال بودم حالا که به شام برگردم با افتخار پیش همه از خاطرۀ امروز سخن می‌گویم؛ چه بسا به گوش معاویه هم برسد و عنایتی به من کند. توی ذهنم ذوق روزهای شام را داشتم. اما ذوقم کور شد. نفسم برید. حرف‌هایم کمانه کرد و انگار تیرهایی آلوده به زهری که از شام با خود آورده بودم، به گلویم خورد.

لب باز کرد به قرآن خواندن. از حُسن خلق و اغماض و عفو خواند. پرسید: «اهل شامی؟» فکر کردم از لباسم یا چهره‌ام فهمیده است. اما خودش گفت:«من این خلق‌وخو را سابقه دارم و سرچشمۀ آن را می‌دانم.» فهمیدم قبل از من همشهری‌هایم راه من را رفته بودند. تا همین جای حرف‌هایش هم فرو ریخته بودم اما بعد حرفی زد که شعله‌ای شد و همۀ سال‌های نشستنم پای منبر معاویه را آتش زد. گفت:«تو در شهر ما غریبی. اگر احتیاجی داری حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم.»

کاش همان لحظه زمین باز می‌شد و برای گستاخی‌ام مرا می‌بلعید. «او» و پدرش تا آن لحظه مبغوض‌ترین‌های عالم برای من بودند و بعد از آن محبوب‌ترین‌های عالم شدند.