بسم الله الرحمن الرحیم
لشکر ابنزیاد به فرماندهی حُر، راهمان را به سوی کوفه بست؛ راه بازگشتمان را هم. کاروان ما به راه افتاد و آنها با فاصلهای اندک همراهمان میآمدند. بعد از آن دیگر حظّ همراهی با عمه در یک کجاوه را نداشتم. عمه بیشتر با بانوان همراه میشدند و حرفهایی داشتند که گویی ما کوچکترها نباید میشنیدیم.
روزی که به کربلا رسیدیم، حبیبهجان همراه ایشان بود. عمهام که از کجاوه پیاده شد، عبدالله و قاسم جلو رفتند تا به حبیبهجان کمک کنند. عبدالله روی نوک پا بلند شده بود تا قدش بلندتر شود و بتواند دست مادرش را بگیرد. در این سفر بیشتر از قبل برای شبیهشدن به عموجانم عباس و علیاکبر تلاش میکرد. مهربانیهای کودکانهاش دل همهمان را میبرد و دل حبیبه را بیشتر.
در مدینه که بودیم، عبدالله در خانه ما روزهایش را شب میکرد. پدرم برایش پدری میکرد و او هر روز به پدر وابستهتر میشد. در تمام طول سفر هم، عبدالله بیشتر همراه پدرم بود. حبیبهجان هر روز هنگام حرکت کاروان، موهای عبدالله را شانه میزد و سر و صورتش را میپوشاند تا آفتاب بیابان آزارش ندهد. بعد او را به برادرم علیاکبر میسپرد تا سوار اسباش کند. حبیبه خودش لباسهای عبدالله را میشست و همیشه او را با لباسی تمیز نزد پدرم میفرستاد. همیشه صبر میکرد تا عبدالله بیاید و بعد خود غذا میخورد. عبدالله هروقت نزد مادرش میآمد، با شوق از خاطرههای بودن کنار پدرم میگفت. تمام لحظهها را در خاطرش حفظ میکرد تا برای مادرش تعریف کند. وقتی از سواری خسته میشد، به سایۀ کجاوه پناه میآورد. حبیبه بادش میزد تا حرارت تنش فرو بنشیند و با لبخند به سخنانش گوش میداد. شیرینزبانی عبدالله یک سوی ماجرا بود و حرفهایش از پدرم، که حبیبه همیشه او را مولا خطاب میکرد، سوی دیگر. پدر برای حبیبهجان فقط برادرِ همسرش نبود. هنگام حرکت از مدینه، وقتی فهمید عمهجان هم همراه پدر عازم است، بیمعطلی وسایلاش را جمع کرد و به خانۀ ما آمد. میگفت شرم دارم که از مولایم دست بکشم. شرم داشت عسرت سفر برای دختر فاطمه باشد و او در سایۀ خانهاش بیاساید. او تمام مسیر را صبورانه کنار ما بود. هنگام پختن نان و آمادهکردن غذا از هیچ کمکی دریغ نمیکرد. گاه لباسهای رقیهجان را هم او میشست.
گاه که عبدالله خاری به دستش میرفت یا موقع پایینآمدن از اسب پایش میپیچید، صدای آهستۀ عبدالله را از فاصلۀ دور میشنید و بهسرعت خود را به او میرساند. گویی دل حبیبه به عبدالله وصل بود و البته دل عبدالله به پدرم. تا آن روز… آن روز که پدرم با زخمهای بیشمار تنش، بییار و یاور مانده بود. عبدالله در خیمه میگریست و بیتابی میکرد. عمه خواسته بود که حبیبهجان مراقب باشد تا مبادا عبدالله بیرون برود. التماسهای عبدالله به مادرش برای رهاکردن دستاش بیفایده بود؛ تا زمانی که صدای هل من ناصر پدرم بلند شد… دل تکتکمان، از صدای پدر شرحهشرحه شد. دیگر جان عبدالله تاب ماندن در کالبدش را نداشت و حبیبه این را بهتر از همه میدانست. عبدالله دستش را از دستان مادرش بیرون کشید و همچون آهو از خیمه بیرون جهید… و حبیبه… به دستان خالیاش نگریست و آنها را به صورت کوبید… و من به گمانم، بیاذن حبیبه، عبدالله توان رفتن نداشت…