بسم الله الرحمن الرحیم
آرام بود. همیشه. آنقدر که گویی اصلاً گاهی حضور ندارد. در تمام مسیر کجاوهاش، آخرین بود. خواست خودش بود یا عمویم، نمیدانم. اما سالها زندگی کنار عمو، آنها را شبیه هم کرده بود؛ در خلقوخو و رفتار. ادب لبابه همچون عمویم عباس بود؛ پیش از ما وارد خیمه نمیشد و پیش از ما دست به سمت غذا نمیبرد. اینها که هیچ، در تمام مسیر مدینه تا کربلا حتی کلمهای که بوی گلایه و ناراحتی بدهد، از او نشنیدم. عمویم همسری انتخاب کرده بود که شبیه مادرش باشد.
عمو طلایهدار کاروان بود و گاه از پردۀ کجاوه میدیدمش که میایستد و تمام کاروان را از نظر میگذراند. بهمرور دریافتم که در زمانهای معینی از روز چنین میکند. نگاهش به آخرین کجاوه بود. گویی قراری بود میان آنها تا به لبابه اطمینان دهد که با نگاه نافذ و قلب مهربانش هوای آنها را دارد.
مدینه که بودیم، فضل و عبیدالله زمان بیشتری با پدرشان میگذراندند و حالا عمو کمتر وقت بازی با آنها را داشت. سفر برای لبابه تمرینی بود که در غیاب عمو، مربیشان باشد و آنگونه که عمو دوست داشت، آنها را بزرگ کند. مسیر طولانی سفر و گرما همۀ بچهها را کلافه میکرد. اما لبابه، چنان فضل و عبیدالله را در کجاوه سرگرم میکرد، که هر جا منزل میکردیم، سرحال و شاد میدیدمشان.
همیشه بعد از برپاکردن خیمهها، لبابه برای احوالپرسی نزد عمه میرفت. عبیدالله و فضل را هم با خود میبرد. گاه عمو فرصت میکرد و سراغ بچهها میآمد. رقیه را قلمدوش و فضل و عبیدالله را با دو دست میگرفت و میچرخید. صدای خندۀ بچهها همۀ سرها را از خیمهها بیرون میآورد. با این حال لبابه هرگاه عمو را مشغول میدید، بچهها را از او دور نگه میداشت و خود مراقبشان بود. نمیخواست عمو حتی اندکی دلنگران او و بچهها باشد یا ثانیهای او را از خدمت به پدرم باز دارد.
لبابه عمو را که میدید، ابتدا حال پدرم را میپرسید؛ پیش از آنکه از حال خود عمو بپرسد. تا آن روز… آن روز عطش تاب همۀ بچهها را برده بود. به خواست عمه، لبابه و کودکانش به خیمۀ ما آمدند. فضل و عبیدالله بیهیچ توانی سر روی پای مادرشان گذاشته بودند. عمو که رفت آب بیاورد، دل همۀ ما هم با او رفت. منتظر بودیم برگردد… اما پدر بهتنهایی، با قدی نیمخمیده از کنار فرات برگشت. لبابه چشمانتظار ایستاده بود تا این بار پدر از حال عمو برایش بگوید. اما پدر بی هیچ کلامی، به خیمۀ عمو رفت و عمود آن را انداخت…