بسم الله الرحمن الرحیم

قرار را پدر خانمم شب عروسی مطرح کرده بود. لحظه‌ای که دست دخترش عاطفه را در دستم گذاشت در چشم‌هایم نگاه کرد و از من قول گرفت و بعد رو کرد به دخترش و از او هم قول گرفت. فکر نمی‌کردم این قول اینقدر در زندگی‌ام تأثیر بگذارد. مثل قولی عاشقانه نگاهش کردم که در شب عروسی هر پدر عروسی از دامادش می‌گیرد. حتماً همه پدران عروس‌ها زیر گوش داماد‌ها نجوا می‌کنند که دخترم را به تو می‌سپارم، خوشبختش کن. اما پدر خانمم این را نگفت در چشمانم نگاه کرد و گفت:

– در زندگیِ همه دعوا می‌شه. زندگی شما دو تا هم همینطوره اما ازت یک قولی می‌خواهم بگیرم. هر موقع خواستید دعوا کنید به من ربطی نداره، اما روز تولد ائمه حق دعوا با هم را ندارید همین!

و من جوان عاشق بهت‌زده ربط بین شب عروسی و مطرح‌شدن دعواهای زن و شوهری را نفهمیدم. سرمست قول دادم، کمی هم طنز را قاطی قولم کردم.

– حاج آقا ما که همه شروط را سر عقد قبول کردیم. تسلیم! این هم روی چشم.

و دستانم را روی چشمانم گذاشتم. عاطفه اما احساسی شد اشک در چشمانش جمع شد و بغض کرد. پدرش هم بغلش کرد تا آرام‌تر شود. دستش را همان موقع داخل دست‌هایم گذاشت و رو به جفتمون کرد:

– شاهد قول‌مان ائمه هستند.

ساقدوش‌ها دیگر اجازه ندادند پدر خانومم بیشتر ما را زیر تعهد ببرد. فکر نمی‌کردم همین قول ساده و سرپایی این همه تأثیرگذار باشد. هر دو خانواده مذهبی بودیم اما نه آنطوری که عروسی‌مان رقص و پایکوبی نداشته باشد. نه آنطور که آهنگ گوش ندهیم و نماز جمعه‌مان ترک نشود. ما مثل خیلی‌های دیگر بودیم. اما این قول باعث شده بود پای ائمه در زندگی‌مان باز شود. اولین دعوا را یادم نمی‌آید سر چه کرده بودیم، اما روز تولد امام حسن عسکری(علیه‌السلام) سر کار بودم که پیامک خانومم من را به خود آورد.

«تولد امام حسن عسکری مبارک. من که جرأت ندارم با امام در بیافتم. امروز در امانی اما کارت را فراموش نکردم?». همین باعث شد اصل دعوا فراموش شود. چند شب قبل از تولد امام حسن(علیه‌السلام) با عاطفه بحث‌مان شده بود و من دلخور بودم. شب میلاد عاطفه پیشم آمد و هر کاری کرد من بهش محل ندادم. آخر بغض کرد و با لحن مظلومانه‌ای گفت:

– تسلیم شو لعنتی!

زدم زیر خنده!

– این چی بود گفتی مثل فیلم وسترن‌ها!

عاطفه هم حین بغض زیر خنده زد و این تکه‌کلام ما شد. تا بحث منت‌کشی و نازکردن پیش می‌آمد، پای این تکه‌کلام هم باز می‌شد. چشم غره عمه‌ام که عاطفه را ناراحت کرده بود، شب تولد امام صادق(علیه‌السلام) حل شده بود. فراموشی لیست خریدهای مهمانی با وساطت امام سجاد(علیه‌السلام) ختم به خیر شده بود. ماه شعبان وقت دعوا نمی‌شد، باید یک روز در میان با هم آشتی می‌کردیم. کم‌کم پای حضرت معصومه، حضرت علی‌اکبر، حضرت زینب و… هم در زندگی‌مان باز شد.

اول آشتی‌هایمان روز تولد بود اما کم‌کم عاشقانه‌هایمان در این روزها شکل گرفت. گرفتن عکسی که با دست‌هایمان قلب درست کردیم و وسطش گنبد امام رضا را قاب گرفتیم، پیشنهاد عاطفه بود. بعد گنبد امام حسین، شاه عبد‌العظیم و هر جای دیگر بخشی از کلکسیون عکس‌های خانواده 2 نفره‌مان شد.

چند سال بود تولد پیامبر خیرات می‌دادیم. یک سال نان صلواتی دادیم. یک سال الویه درست کردیم و حرم امام‌زاده حسن پخش کردیم. داشتم فراموش می‌کردم که چند شب قبل از تولد پیامبر اکرم نصف شب عاطفه یادآوری کرد.

– امسال هفته وحدت به همه خیر برسانیم. مگر نگفتند رحمت للعالمین. ببینیم ما هم می‌توانیم!

خواستم بهانه بیاورم، اما رویم نشد. سعی می‌کردیم یک خصوصیت معصوم را در نظر بگیریم و حالا عاطفه می‌خواست خیررساندن و بخشش را هدف قرار دهد. قرار نبود کار خاصی بکنم. ساعت 8 غروب که خانه می‌آمدم چند مسافر سوار می‌کردم و کرایه نمی‌گرفتم.

– صلواتیه! هدیه به حضرت محمد(ص)!

این هدیه من جهت خیر به همه بود. طبق عادت روز میلاد از خواب بیدار شدم. به عاطفه نگاه کردم. کاری خواسته بود و باید به سرانجام می‌رساندم. با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. به خودم که آمدم سه مسافر سر راه سوار کرده بودم. در اتوبان یادگار امام بودیم که یک ماشین جلویم بد پیچید. مسافرها شاکی شروع به فحش‌دادن کردند، اما من طی این چند روز عادت کرده بودم فحش ندهم. یعنی روز اول طبق عادت از کوره در رفتم، اما باز عاطفه تذکر داد که این هم قبول نیست، حتی نباید فحاشی کنی و باز من تسلیم شدم. مسافر اول که پیاده شد وقتی فهمید صلواتیه نقدا کرایه‌اش را فرستاد. مسافر دوم دیگه تعارف نکرد. اما خانم سومی مِن‌مِن‌کنان پول را جلو آورد.

– خانوم صلواتیه!

– من ارمنیم!

و همچنان دستش برای پول‌دادن دراز بود. من که نمی‌دانستم ارمنی‌ست. حتماً خیلی با خودش کلنجار رفته بود تا این هدیه را از پیامبر ما قبول کند یا نه و به این نتیجه رسیده بود که با من مطرح کند. عاطفه لبخندی روی لب‌هایش آمد که دیدی روز آخری چه مخمصه‌ای گیر افتادی. توی آینه نگاهی بهش انداختم.

– این یک هدیه است! هدیه را رد نمی‌کنند خانوم! روز جشن هست چه فرقی می‌کند. بفرمایید ان‌شاءالله خوش باشید.

داشتم برای خودم تجزیه تحلیل می‌کردم معنی ان‌شاءالله را می‌فهمد! اصلاً درست گفتم و…

تشکر کرد و پیاده شد. عاطفه لبخندش بیشتر شده بود و دندان‌هایش پیدا شده بود. گوشی موبایلم زنگ خورد یک تلفن ناشناس! با تعجب گوشی را جواب دادم.

– سلام علیکم. من موسوی روحانی مسجد حضرت رسول، مسجد محله‌تان هستم. می‌خواستم…

تا ته ما جرا را خواندم. در این دو ساله حداقل ده نفر ناشناس با من تماس گرفته بودند و شروع جمله‌شان همینطوری بود و همه هم قصدشان خیر بود. حرفش را قطع کردم و نخواستم بیخودی خودش را خسته کند.

– حاج آقا می‌دانم چی می‌خواهید بگویید. همه صحبت‌های شما را از حفظم. با اعدام اون پسر زن من زنده نمی‌شود و بخشش هزار تا ثواب داره. باور کنید همه را می‌دانم اون هم جوونه، پدر دارد، مادر دارد، از قصد نبوده، موتور بابایش را برداشته! جوونی کرده! اما زن من دیگه زنده نمی‌شه. دل من آروم نمی‌شه نمی‌تونم…

از دو سال پیش و آن تصادف لعنتی و رفتن عاطفه از پیشم خیلی کم طاقت شده بودم. خیلی وقت‌ها خود عاطفه را تصور می‌کردم و من را آرام می‌کرد .حالا نوبت حاج آقا بود که حرف من را قطع کند.

– نه این‌ها را نمی‌خواستم بگویم. اگر اجازه بدهید یک دقیقه بیشتر وقت‌تان را نمی‌گیرم. راستش خانوده آن پسر دو هفته پیش نزد من آمدند و تقاضا کردند باهاتون تماس بگیرم. دلم نیومد و به شما حق دادم.

برایم جذاب شده بود که این روحانی بعد از این نصایح اولیه کجا می‌خواهد بگوید « اما » و حرف همه را تکرار کند.

– اما دیشب اتفاقی افتاد. راستش خانومی در خوابم آمد و حرفی زد و خواست بهتان زنگ بزنم. که عیناً برایتان نقل کنم: « قولت یادت باشد. تولد پیامبره! تسلیم شو لعنتی!» خیلی شک داشتم زنگ بزنم برای همین استخاره…

من دیگه کلام حاج آقا را نمی‌شنیدم. عاطفه همچنان از درون عکسش به من لبخند می‌زد!