بسم الله الرحمن الرحیم

روستائیان از اطراف مشهد با بیل و کلنگ به متحصنین ملحق شدند. شعار مرگ بر شاه، مرده باد پهلوی و زنده باد اسلام در فضای شهر پیچیده بود. پدر رسول که مثل همه پدرها، نگران جان پسر جوانش بود، در میان آن جمعیت عظیم با هزار زحمت، رسول را پیدا کرد و گفت: «دوستت مرتضی می‌خواهد برود خانه. حال مادرش خوب نیست. او می‌داند از چه راهی فرار کند که گیر نیفتد. تو هم با او به خانه برگرد.» رسول نگاه عمیق و همراه با تواضعی به پدر کرد و چیزی نگفت. پدر وقتی تلاطم غیرت را در دریای چشمان پسرش مشاهده کرد، ادامه داد: «تو تازه دامادی. آن دختر معصوم به تو امید بسته و آینده‌اش را به دست تو سپرده… با رفتن تو هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. تو هم با او برو.» رسول احساس می‌کرد دلش برای طاهره تنگ شده است. اشک در چشمانش جمع شد. سرش را پایین انداخت. به یاد قولی که به طاهره داده بود افتاد. بی‌درنگ از جایش بلند شد و از پدر سراغ مرتضی را گرفت. با هر بدبختی که بود، خود را به او رساند. کاغذ تا شده‌ای را از جیب پیراهنش بیرون آورد. عزم و اراده‌ای پولادین در چهره‌اش پیدا بود. کاغذ را به مرتضی داد و گفت: «این دست تو امانت. برسان دست طاهره.»…

بخشی از داستان «مروارید در صدف» نوشته سرکار خانم فاطمه فدائی برگزیده مسابقه خط خون کاشی‌ها ۱

دومین دورۀ مسابقه خط خون کاشی‌ها