بسم الله الرحمن الرحیم

کتابخانهٔ نوح‌بن‌منصور، مملو از کتاب‌ها و نسخه‌هایی بود که جای دیگری نمی‌شد پیدا کرد. استاد که علاقهٔ سلمان را می‌دانست، توصیه کرد که سراغ روایات علمای سابق شهر برود. نامی هم از شیخ ابویعقوب، بزرگِ علمای صدوپنجاه سال پیش برد و گفت: حتماً روایت‌هایی که ابویعقوب به قلم خود نوشته را بخوان.

چند روزی زمان برد تا در آن کتابخانهٔ وسیع، دست‌نوشته‌های ابویعقوب را بیابد. یکی از پوست‌های لوله شدهٔ آهو را باز کرد و خواند. خواندن همانا و پریدن خواب از سرش همان. تا صبح در حیاط مدرسه قدم می‌زد. بارها و بارها آن را از ابتدا خواند. نزدیک سحر، چراغ حجره‌ها کم‌کم روشن می‌شد و طلّاب جوان یکی‌یکی به قصد نماز شب بیدار می‌شدند اما او از سر شب خواب به چشمانش نرفته بود. از وقتی‌که طومارِ شیخ را باز کرده بود، انگار چشم‌هایش عالم دیگری را می‌دید. خواب و خستگی از جانش پریده بود. مستِ عبارات و نام‌های نوشته بر طومار، منتظر صبح بود تا برود سراغ استاد. تا بپرسد: «این دیگر چه روایتی بود که مرا به دنبالش فرستادی!»

استاد که خود می‌دانست با سلمان چه کرده است، از ابتدای صبح منتظرش بود. حرف‌هایش را هم از قبل آماده کرده بود. از روزی گفت که مسافر عزیزی به نیشابور آمده بود… از خاطرهٔ شیرینی می‌گفت که بارها از زبان جدّ خود، یعنی فرزندِ شیخ ابویعقوب شنیده بود:

«مسافر باید از نیشابور می‌رفت. همان‌طور که از مدینه هم جبراً خارجش کرده بودند. اهل نیشابور ولی سنگ تمام گذاشتند. از قریه‌های اطراف هم آمده بودند برای استقبال؛ و حالا برای بدرقه. عجب استقبالی…

پیش از آمدنِ مسافر، ابویعقوب برای مردم از عزیزِ در راهی گفته بود که فردا به نیشابور می‌رسید. گفته بود که مسافر را از هر بیراهه‌ای که توانسته‌اند برده‌اند تا مبادا مردم به استقبالش بروند.

ابویعقوب که به خاطر کهولت سن، به‌سختی قدم برمی‌داشت، با چوبی به دست، دستار از سر باز کرده بود و زیر آفتاب سوزان، پابرهنه پیشاپیش قوم حرکت می‌کرد.

خارج از قریهٔ مؤیدیه، همهمه‌ای برخاست که: «خودشانند. رسیدند.» مردمِ شیفته هم خستگی راه را فراموش کرده و پروانه‌وار گردِ ناقهٔ مسافر حلقه زدند. مرد و زن، پیر و جوان، همه و همه در چهرهٔ مسافر، تصویر پیامبر رحمت را می‌دیدند و اُویس‌وار اشک می‌ریختند.

شیخ ابویعقوب، خود مهارِ ناقه را گرفت و به سمت نیشابور حرکت داد. مأموران حکومت مانده بودند چه کنند با این جماعتِ محب و گوش‌به‌فرمان. نه می‌توانستند مانع شوند، نه اجازه داشتند بی‌تفاوت باشند.

بعد از اقامتِ کوتاهی در نیشابور و پس‌ازآن منبرهای گرم، علمای بزرگ شهر بیش‌ازپیش شیفتهٔ مسافر شده بودند. وقت رفتن همان جمعیتِ استقبال‌کننده و حتی بیشتر برای بدرقهٔ مسافر آمدند.

شیوخِ قوم که تازه حبیبشان را یافته بودند، به ناقه آویختند که در این لحظهٔ آخر کلامی از پدرانتان برایمان بگویید. مسافر، سر از محمل بیرون آورد. به آن دشتِ فراخ و آن جمعیتی که تا آن روز به خود ندیده بود، نگاهی انداخت. همه یکسر گوش شده بودند. مسافر می‌دید که این قوم تا قیامت، دل‌بستهٔ او و خاندانش خواهند بود. می‌دانست که هرچه بگوید، آن را همچون دُرّی در میان ارزشمندترین گنجینه‌هایشان به ارث خواهند گذاشت. همین بود… نام سلسلهٔ راویانِ حدیثش را که می‌گفت، قلبِ جماعت را می‌فشرد. او فقط نام می‌گفت و جمعیت بود که دل از کف می‌داد…

گفت روایت کرد مرا پدرم موسی‌بن‌جعفر و جماعت دردِ فراق پدر را در سوز صدای مسافر حس کردند. از پدرم جعفربن‌محمد و قوم دلشان رفت تا مدینه. از پدرم محمدبن‌علی، از پدرم علی‌بن‌الحسین، از پدرم حسین‌ابن‌علی، شهید سرزمین کربلا و جماعت یک‌باره عاشورایی شد و اشک را به چشمان خود دید؛ و حدیث کرد مرا پدرم علی‌بن ابی‌طالب، شهید سرزمین کوفه و همه این بار در چهرهٔ علی‌بن موسی، پدرِ قوم را دیدند. چه پدری! به‌جای ناقه، نشسته بر منبر کوفه… اما حیف که کسی نیست تا راه‌های آسمان را از او بپرسد؛ و رسید به نام مبارکِ حبیب که از جبرائیل شنیده بود و او هم خود از حضرتِ رب‌العالمین نقل کرده بود. جماعت قلبشان تندتر و تندتر می‌زد که این سلسلهٔ قدسی چه قرار است بگویند و چه شنیده‌اند از حضرت رب که مسافر فرمود: «کلِمَهُ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ حِصْنی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنی اَمِنَ مِنْ عَذابی»

ناقهٔ مسافر را حرکت دادند. همه با چشم دنبالش می‌کردند. مسافر سر از محمل بیرون آورد. دانستند که کلمه‌ای مانده است. «بِشُروطِها و أنا مِن شُروطِها». همه متحیّر بودند…

 مأموران، توقفِ بیش از این را با این پایانِ شورانگیز صلاح نمی‌دیدند. مهار ناقه را کشیدند و مسافر را از حلقهٔ مشتاقان دور کردند.»

سلمان خاطرهٔ مسافر را می‌شنید و خود را میانِ جماعتِ بدرقه‌کننده می‌دید. جماعتی مشغول نگارشِ شروط ایمان که صدای کشیدن قلم‌هایشان، شمشیری بود به جانِ مأمورانِ مأمون. پیر و جوانِ قوم را می‌دید، هزار هزار، چشم از محمل حبیب برنداشتند تا در افق محو شد.

صدای اذان ظهر از فراز بامِ مدرسه بلند شد. سلمان تشهد می‌شنید و در دل شروط مسلمانی‌اش را محک می‌زد.