بسم الله الرحمن الرحیم

از کاروان اصلی جدا شدیم. مقصد ما یمن بود و سایر حجاج هرکدام راه دیار خود پیش گرفته بودند. از آغاز این سفر دلمان به همراهی مردی محکم بود که حیات دوباره‌مان داده بود. یاد اولین دیدارمان در آن صبح نورانی بخیر.

 سحر بود. همهمهٔ عجیبی بیدارم کرد. به دنبال صدا تا اردوگاه لشکر رفتم. لشکریانی که روز قبلش به همْدان[۱] رسیده بودند و ما با آغوش باز پذیرایشان شده بودیم، به شکل غریبی عبادت می‌کردند. اهل قبیله، همه متعجب از خانه‌ها بیرون زده بودند. کنار هم به صف‌های این نوآیین‌ها نگاه می‌کردیم. من از همه بیشتر مبهوت مردی بودم که جلوتر از بقیه ایستاده بود. گویا فرستادهٔ رهبر این آیین جدید بود، سفیر پیامبرشان. عبادتشان که تمام شد، سفیر سوی ما آمد. حرف‌هایش به دل همه نشست. انگار مدت‌ها بود منتظر او بودیم که بیاید، در گوشمان این حرف‌ها را زمزمه کند و ما، اهل قبیله، همه با هم به محبتی که او در دلمان می‌کارد، اسلام بیاوریم. از همان روز آن‌قدر شیفته‌اش شدم که وقتی قصد بازگشت به مکه را کرد، با جمعی از محبانش از اهل قبیله، همراهش شدیم.

صدایی مرا به خود آورد. فریاد می‌زد که بایستید. ما هم توقف کردیم. چهره‌اش برایم آشنا بود. در مکه دیده بودمش. گفت به دستور رسول خدا باید برگردید. مانده بودیم چه اتفاقی افتاده؛ اما من در دل خوشحال بودم. باورم نمی‌شد؛ یعنی دوباره آن سفیر خوش‌سخن رسول خدا را می‌دیدم؟! دیروز که از کاروان پیامبر و سفیرش جدا شدیم، گویی جان از بدنم جدا می‌شد و حالا…

کاروان ما جزء آخرین کاروان‌هایی بود که به برکهٔ غدیر رسید. کمی دیر، اما بالاخره رسیدیم. هنگام نماز ظهر بود. جمعیت عظیمی جمع شده بودند. شمارشان حتماً به صد هزار تن هم می‌رسید. انگار تمام حاضران در حج، بخشی از اعمال حجشان مانده و حالا قصد ادای فریضه داشتند. حتماً همین بود وگرنه چرا رسول خدا از این راه دور ما را برگرداند؟! این جمعیت را در عرفات هم دیده بودم و در مشعر و در طواف بیت‌الله و حالا همه در غدیرند، برای آنچه از اعمال حجشان مانده.

از میان این جمعیت نه رسول خدا و نه سفیرش را نشد که ببینم. صف جماعت تشکیل شد. از خوشحالی این‌که باز نماز را به رسول خدا اقتدا می‌کنم، تمام وجودم پر از هیجان بود. سلام نماز را که دادم، انگار از عرش فرود آمده باشم.

ولوله‌ای در جمعیت افتاد. جهاز شتران را جمع کردند و روی هم گذاشتند. کوهی شده بود. مردی آرام و با طمأنینه بالای این کوه می‌رفت. به بالای آن که رسید، برگشت، چهره‌اش را به‌سختی اما نور جمالش را به‌وضوح می‌دیدم. خودش بود، حبیب خدا بود. او سخن می‌گفت و چندین نفر با صداهای رسا، بافاصله، در لابه‌لای جمعیت، حرف‌های او را تکرار می‌کردند تا به گوش تمام حجاج برسد. منتظر بودم بگوید کجای حجمان ناتمام مانده است!

شروع سخنش با حمد خدا بود و اینکه برای مطلب مهمی ما را فراخوانده. آن‌قدر مهم که اگر ابلاغش نکند وظیفهٔ رسالتش را انجام نداده. مردم با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند. رسول خدا چه می‌گوید؟! این همه سال تلاش برای دین خدا با چه امری می‌تواند برابری کند؟! چه حرفی مانده که اگر نگوید رسالتش انجام نشده و اگر بگوید، بیم آن می‌رود که آسیبش بزنند؟! هرچه بیشتر سخن پیامبر را می‌شنیدم، دلم از مردمی که اطرافش را گرفته‌اند بیشتر می‌گرفت. باورم نمی‌شد که این‌ها پیامبرشان را به خاطر ملازمت و اقبال او به سفیرش، اُذُن[۲] خوانده‌اند. از منافقانِ در میان مسلمانان می‌گفت، افرادی که در همین جمع هم حاضر بودند. چشم گرداندم تا شاید از کدورت نگاهشان، آن‌ها را بشناسم. برخی میان جمع رنگ چهره‌هایشان تغییر کرده بود و با غیظ سخنان رسول خدا را گوش می‌دادند.

تازه داشتم می‌فهمیدم که اینجا چه خبر است. پیامبر از ولی و امامی گفت که خداوند اطاعت او را بر مهاجر و انصار، پیروان آن‌ها، بادیه‌نشین و شهرنشین، عجم و عرب، آزاده و برده، کوچک و بزرگ، سفید و سیاه و هر موحدی واجب کرده است. هرچه پیامبر بیشتر سخن می‌گفت، محبتم را به آن سفیر، عمیق‌تر حس می‌کردم. وقتی پیامبر او و فرزندان پاکش از نسل او را ثقل اصغر و قرآن را ثقل اکبر نامید و فرمود هرگز از هم جدا نمی‌شوند، یقین پیدا کردم حکمتی بوده که قوم ما به دست این سفیر مسلمان شود.

آنگاه پیامبر از مردم گواهی گرفت که خدا و رسولش بر مردم از خودشان سزاوارترند و فرمود: «هرکه من مولای اویم، اینک علی مولای اوست». دست علی را گرفت و بلند کرد. آن‌قدر بلند که گویی پاشنه‌های علی از زمین جدا شد. انگار کسانی زیر پاهای او را گرفته بودند تا بالا و بالاتر ببرندش. علی را برادر، وصی، جانشین و نگهبان دانش خود خواند. پیامبر همچنان سخن می‌گفت و من فقط مبهوت علی بودم. تاجایی‌که دیدم مردم به سمت علی می‌شتابند برای بیعت با او و من از دور تماشایشان می‌کردم.

فکر می‌کردم اگر این جماعت سر عهد خود نمانند چه می‌شود؟! مردّد بودم که برای بیعت بروم یا نه! اگر امروز عهد ببندم دیگر حق شکستن عهدم را ندارم. من نباید عهد بشکنم، حتی اگر تمام عالم عهدشان را بشکنند، حتی اگر تمام همدانیان را نابود کنند، حتی اگر سرزمینمان یمن را با خاک یکسان کنند و حتی اگر جان کودکانمان را مقابل چشمانمان بگیرند… این جماعت را خوب می‌شناسم. دم از شرافت عربی می‌زنند، اما پایش که برسد عهدشان را فراموش می‌کنند.

دو دل مانده‌ام. جلو بروم و دست روی دست این سفیر بگذارم و بگویم بعد از حبیب، حبیبِ دل ما تویی، یا راهم را بگیرم و بروم سوی قبیله‌ام!

تک‌تک افراد حاضر برای بیعت رفتند. روز دوم بالاخره نوبت به من رسید. شال کمرم را محکم کردم، خنجرم را طوری گذاشتم که نگین‌هایش به چشم بیاید. جلو رفتم. دست در دست خلیفهٔ رسول خدا، به نیابت از همهٔ قبیله‌ام، تمام نسل‌های آینده، کوچک و بزرگ و بنده و آزادشان با او بیعت کردم. بیعت کردم که بیعت نشکنم. گرچه شاید روزی همهٔ ما را، حتی کودکانمان را به جرم همین بیعت قتل‌عام کنند؛ اما… ما از این بیعت دست نخواهیم کشید…


[۱] قبیلۀ هَمْدان پیش از اسلام سابقه تمدنی و حکومتی در سرزمین یمن داشتند. برخی از مشاهیر و بزرگان این قبیله پس از غزوۀ تبوک به حضور رسول خدا (صلی‌الله علیه‌و‌آله‌و‌سلم) رسیدند و از اسلام خود و قبیله‌شان خبر دادند. حضور حضرت علی(علیه‌السلام) در میان آن‌ها، اسلام گسترده و دسته‌جمعی آن‌ها را در سال دهم هجری در پی داشت. این حضور، سبب گرایش این قبیله به‌سوی اهل‌بیت(علیهم‌السلام) و تشیع بود. همدانیان در نبرد جَمَل و سپس صفّین در کنار امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بودند. در سال‌های اولیه تأسیس شهر کوفه و سپس چهار سال خلافت امام علی(علیه‌السلام) همدانیان زیادی در این شهر سکونت داشتند و از برنامه‌های امام علی(علیه‌السلام) حمایت می‌کردند. همدان از قبایلی بود که به رشد و گسترش تشیع کمک نمود. در قیام امام حسین(علیه‌السلام) ده نفر از ۳۴ تن یاران یمنی امام حسین(علیه‌السلام) از قبیلۀ همدان بودند.

[۲] «وَ مِنْهُمُ الَّذینَ یؤْذُونَ النَّبِی وَ یقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَیرٍ لَکُمْ یؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ یؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنینَ وَ رَحْمَهٌ لِلَّذینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ الَّذینَ یؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ» (توبه/۶۱). پیامبر به سخنان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) توجه زیادی داشتند و سخنان آن حضرت را می‌پذیرفتند. ازاین‌رو منافقان پیامبر را تمسخر کرده، ایشان را «اُذُن» می‌خواندند، به معنای فردی زودباور که تا حرفی را می‌شنود، باور می‌کند. قرآن در پاسخ منافقان، اُذُن بودن پیامبر را انکار نکرده است، بلکه فرموده: «پیامبر، اُذُن خَیر یا گوش خوبی‌هاست.» به‌عبارت‌دیگر تا خوبی‌ها را از زبان امیرالمؤمنین می‌شنود، تصدیق می‌کند.