بسم الله الرحمن الرحیم

الرعد ۱۳
وَیسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَائِکهُ مِنْ خِیفَتِهِ وَیرْسِلُ الصَّوَاعِقَ فَیصِیبُ بِهَا مَن یشَاءُ وَهُمْ یجَادِلُونَ فِی اللَّهِ وَهُوَ شَدِیدُ الْمِحَالِ

و رعد، همراه با ستایش خدا تسبیح می گوید و فرشتگان نیز از بیمش [تسبیح می گویند]، و صاعقه ها را می فرستد و به وسیله آن به هر کس بخواهد آسیب می رساند، در حالی که اینان [با مشاهده این همه آثار قدرت که صادر شده از خدای یکتاست، باز هم] درباره خدا مجادله و ستیز می کنند در صورتی که خدا [دارای قدرتی بی نهایت و] سخت کیفر است.

————–
یک پیام از آیه: رعد با صدای دهشتناکِ غرّش‌اش در حال تسبیح خداوند است؛ زنده است، حی است، ذکر می‌گوید بحمد الهی… ملائک هم از خوف خدا چنین می‌کنند، همانند رعد… صاعقه را هم خدا می‌فرستد این طرف و آن طرف… می‌فرستد تا افراد مد نظر خدا را مورد اصابت قرار دهد… همه زنده‌اند… همه مأموریت می‌گیرند از خدا… کار می‌کنند… اطاعت می‌کنند… مَلَک به یک شکل، رعد به یک شکل، صاعقه به یک شکل…
عجب عالمی دور و بر ماست… همه مأمورند… همه زنده‌اند… همه مُسبِّح‌اند… این‌ها را می‌بینیم و نمی‌شناسیم… همانطور که رعد را نمی‌شناسیم… نمی‌شناسیم به عنوان زندۀ تسبیح‌گوی خدا، صاعقه را هم نمی‌شناسیم به عنوان مأمور فرستاده شدۀ خدا، ملائک را نیز نمی‌شناسیم به عنوان مجریان ارادۀ الهی… اصلا این‌ها را به کارکردن برای خدا قبول نداریم! اصلا این طور تا به حال به این‌ها فکر نکرده‌ایم و اصلا تا به حال با این‌ها حرف نزده‌ایم… نه با رعد تا به حال گپ و گفتی داشته‌ایم، نه با صاعقه تکلمی داشته‌ایم و سخنی گفته‌ایم و نه با ملائک خدا… برای رعد و صاعقه و امثالهم یک اسم طبیعت گذاشته‌ایم و بی‌جان و بی‌مأموریت پنداری‌شان را برای خودمان به نهایت درجه رسانده‌ایم…
نشده است یک سحری از جای برخیزیم و سلامی به جبرائیل، میکائیل، اسرافیل یا عزرائیل بدهیم… اصلا تا به حال با ملائک خدا صحبتی نکرده‌ایم… نشده است تا به حال از جبرائیل درخواست علم نافع کنیم یا با میکائیل سخن از بسط رزق به میان آوریم و آن‌ها را شفیع خود قرار دهیم… به هر کس که می‌رسیم التماس دعا می‌گوییم و شفیع‌شان قرار می‌دهیم، اما به این بندگان بسیار مقرب خدا تا به حال التماس دعایی نگفته‌ایم… اصلا به بودن‌شان و کارکردن‌شان ایمان چندانی هم نداریم، چه رسد به واسطۀ خدا دانستن‌شان…
پیامبر اما اینگونه نبود… حرف می‌زد با این‌ها… هم با ملائک، هم با آن‌چیزهایی که ما بی‌جان می‌پنداریم… برای لیوان آبش و حتی ستون مسجدش هم اسم می‌گذاشت… گپ و گفت داشتند، دلتنگ همدیگر می‌شدند و آن‌ها را حی می‌دید… اصلا همین زنده‌ها هستند که قرار است روزی به نفع یا به ضرر ما شهادت بدهند… اینگونه اگر عالم را باور کردیم و اینگونه اگر ایمان آوردیم، طورِ دیگر خواهیم زیست… راهی نخواهد ماند…
با این ایمان زیست‌مان عوض می‌شود…