بسم الله الرحمن الرحیم

دیوار سر کوچه ما این آخری‌ها شبیه دفتر مشق شده بود. هر شب یک عده از جوان‌ها می‌آمدند روی تنش شعارهای انقلابی می‌نوشتند. اما اول صبح یک نفر می‌آمد و با عجله روی شعار را رنگ می‌کرد.

ما یعنی من و خواهرم مریم، هر روز که مدرسه می‌رفتیم از جلوی دیوار رد می‌شدیم.

سعی می‌کردیم با سواد دبستانی‌مان از زیر رنگ شعار را بخوانیم. یکی دو کلمه‌اش را که می‌فهمیدیم، کلش معلوم می‌شد. چون شعارها معمولا معروف و مشترک بود.

“درود بر خمینی”

“مرگ بر شاه”

“توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد”

هر بار شعار تازه‌ای می‌دیدم گوشه دفترم می‌نوشتم.

اما همان‌قدر که این دیوار را با شعارهایش دوست داشتیم، برای ما دو نفر آینه حسرت بود. با خودمان می‌گفتیم خوش به حال پسرها می‌توانند این شعارها را روی دیوار بنویسند بروند تظاهرات، اعلامیه پخش کنند.

دوست داشتم من هم روی دیوار شعار بنویسم، حتی اگر زود پاک شود. مریم هم.

حتی برای خودمان از آن شابلون‌های عکس امام هم با طلق درست کرده بودیم. یک شابلون کوچک.

روزها کوچه خیلی شلوغ بود و شب‌ها هم که نمی‌توانستیم بیرون بیاییم.

هر روز به خوش‌وقتی کسانی که می‌توانستند روی آن دیوار شعار بنویسند، فکر می‌کردیم.

 

آذر “۵۷” آمد و ماه محرم.

همه‌چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود.

شعارهای روی دیوار هم تازه‌تر شده بود.

شاه را به شمر و یزید تشبیه می‌کردند و “امام خمینی” را به حسین زمان.

ان‌قدر روی دیوار شعار روی شعار نوشته بودند، که یک سرباز وظیفه را فرستاده بودند همه دیوار را رنگ سفید می‌زد.

سوم محرم که رسید، بساط نذری‌پزان مادر توی حیاط پهن شد. شله‌زرد را هم می‌زدیم و آرزو می‌کردیم ما هم بتوانیم یک کار انقلابی کنیم.

کاش ما هم می‌توانستیم روی دیوارها شعار بنویسیم.

مادر و زن‌های همسایه شله‌زردها را در کاسه‌های سفالی و آبی کشیدند و روی تخت کنار حیاط چیدند.

من ومریم هم روی شله‌زردها را تزئین می‌کردیم که یکهو یاد شابلون چهره امام افتادم.

کاسه‌های ما خیلی کوچک نبود و چهره امام قشنگ در قاب گردش می‌افتاد.

مریم که فهمید چه می‌خواهم بکنم، جیغ کشید: “نه اونجوری! اول طلق رو بشور!”

تکه طلق را شستم و سریع خشک کردم. کاسه‌هایی که کمی رویه بسته بودند، بهتر بود.

کسی خیلی حواسش به ما نبود.

من با دارچین و شابلون روی شله‌زردها تصویر امام را می‌کشیدم.

مریم که خط بهتری داشت روی کاسه‌های دیگر درود بر خمینی و مرگ بر شاه می‌نوشت.

شاه را مثل شعار‌های روی دیوار چپکی می‌نوشت.

یک دفعه مامان و یکی از همسایه‌ها که داشتند استراحت می‌کردند آمدند بالای سر ما.

وقتی متوجه شدند چه کار کردیم اول تعجب و اعتراض کردند.

-“این چه کاریه؟ گفتم برید تزئین کنید. چرا اینطور کردید؟

گفتم:” آخه رو دیوار که نمی‌تونستیم بنویسیم … هر کی هم می‌نویسه پاک می‌کنن!…. اینجوری انگار رو دیوار همه خونه‌ها نوشتیم کسی هم نمی‌تونه پاک کنه!”

مریم هم گفت: ما که تظاهرات نمی‌ریم چه‌جوری بگیم مرگ بر شاه؟ آخه شاه با امام دشمنی می‌کنه! ما امام رو خیلی دوست داریم.

یکی از خانم‌ها گفت: “حالا بدم نشد که……مگه حرف ناحقه. از قدیم گفتن حرف راست رو از بچه بشنو.”

مامان گفت: “امان از دست این بچه‌ها. یه کار بهتون سپردم‌ها! تو این همسایه‌ها بعضی‌ها از این شعار و تظاهرات اینا خوششون نمیاد… دیگه دست نزنید بقیه رو خودم درست می‌کنم. همینا رو وردارید ببرید پخش کنید.”

توی سینی‌ها چهار پنج تا کاسه گذاشتیم و هر کدام بردیم یک سمت.

زنگ را که می‌زدیم، همسایه‌ها می‌آمدند دم در. اول تعجب می‌کردند، بعضی‌ها سرزنش می‌کردند که مگر دنبال دردسر هستید. اما معلوم بود از کارمان خوششان آمده.

همه شله‌زردها را پخش کردیم. یکی دو بار از کنار سرباز که داشت دیوار را رنگ می‌کرد رد شدیم.

نمی‌دانم ما را دیده بود یا نه اما چیزی نگفت. فکر می‌کردم اگر ببیند شاید کاسه‌هایمان را بشکند. از همه بدتر شاید پدر و مادرمان را مثل همسایه بگیرند و با خود ببرند.

کمی از کاری که کرده بودیم نگران شدم. اما می‌دانستم کار درستی بود. توی دلم صلوات می‌فرستادم به خیر بگذرد.

مامان داد یکی از آن معمولی‌ها را که خودش تزئین کرده بود، بردم برای همان سرباز. سینی کمی در دست‌هایم می‌لرزید. صورتم عرق کرده بود. خودم، مریم، مامان و بابا را سپردم دست خدا.

کاسه را که گرفت گفت: “برای من هم از اون نوشته‌دارهاش می‌آوردی.”

تازه فهمیدم چرا همیشه شعارها را می‌توانستیم از روی رنگ‌ها بخوانیم.

 

به قلم خانم زینب حاتم‌پور

نفر دوم مسابقه داستان‌نویسی “خطِ خونِ کاشی‌ها”