بسم الله الرحمن الرحیم

درون چشمانش می‌توانستی نور ایمان را ببینی. شنیده بودم اهل نماز شب است. فارسی را با لهجه شیرین عربی صحبت می‌کرد. نتوانستیم حریف اصرارهایش برای دعوت‌مان به خانه‌اش بشویم. خانه‌اش ساده بود و نیمه کاره، حاصل روی هم گذاشتن‌های دسترنج یک عمر. نوه‌هایش را معرفی کرد و با ذوق از رزمنده‌های کوچک خانه‌اش گفت. میوه‌های باغچه خانه‌اش را برایمان چید تا همراه‌مان ببریم. می‌توانستی بفهمی از سر شوق مهمانداری می‌کند. آن‌قدر تحویل‌مان گرفت که احساس کردیم نماینده به قول خودش سیدالقاعد هستیم.

از تاریخ می‌گفت، از خاطراتش با شهدا، از سفرهایش به ایران، از همه چیز و همه کس می‌گفت الا خودش. می‌دانستم پیرشده مقاومت است اما خودش را سربازی بیش نمی‌دانست. پدرش هم‌رزم پاسدارانِ خمینی بود و حالا خودش از اهل مقاومت؛ این‌ها افتخاراتش بودند.

ایستاده بود در نقطه صفر مرزی، تپه‌های سبز و صخره‌های سفید میان انبوه درختان را نشان می‌داد و جهاد را روایت می‌کرد. روایت‌هایش زنده بودند و در لحظه جریان داشتند. ماجرای گورستان تانک‌های مرکابا و رشادت‌های تپه‌های اقلیم تفاح

می‌گفت نیازی به حضور فیزیکی ایران در اینجا نیست، تفکر انقلاب امام خمینی تا پشت مرزهای اسرائیل آمده است و آن‌ها این را خوب می‌دانند. دیوارهای بلند را تماشا می‌کردم و نقش آرمان‌هایی را که درون سینه‌ها زنده بود. می‌گفت ببینید چگونه سودای آن روز از بحر تا نهر پشت این دیوارها محصور شده است، چگونه به محاصره ترس‌هایشان درآمده‌اند! انقلاب ایران عزت را دوباره درون روح‌های مرده مردم مستضعف زنده کرد و روح امید به آن‌ها بخشید.

خبر شهادتش را که آوردند، همه‌اش را مرور کردم، همه آن چیزی را که پشت چهره دلنشین آن مرد پنهان شده بود و از درون چشمانش می‌جوشید…
گفتند کنار مزار پسر شهیدش آرام گرفت… و تازه راز آن روز برایم فاش شد. آن روز کنار مزار یکی از شهدا طولانی‌تر ایستاد، حال چشمانش تغییر کرد و داستان شهادتش را در شب قدر برایمان گفت… امروز معمای چشمانش برایم حل شد.
گویی وقف خدا شدن میراث این خانواده است، پدرش، فرزندش و حال خودش…
چقدر ابراهیم، چقدر اسماعیل…

به قلم خانم کوثر کوثرنیا
نفر اول مسابقه داستان‌نویسی خطِ خونِ کاشی‌ها