بسم الله الرحمن الرحیم

شاید که تاریخ را نتوان تغییر داد. شاید تقویم گردن‌کلفت‌تر از آن است که بتوانی گذشته را در آن عوض کنی اما می‌شود تاریخ را کاوید، گذشته را زیر و رو کرد و اگر نوشتن را بدانی، یقیناً می‌توانی بر همان شایدها هم غلبه کنی. با گفتن گذشته می‌توان آینده را تغییر داد؛ بی‌شک! و من امروز می‌خواهم کنار شما به ملاقاتی تاریخی یا درست تر به ملاقات تاریخ بروم…..

… دخترکی پنج شش ساله با عروسکی دست‌دوز و چادری گلدار بر سکوی بیرون خانه نشسته بود به بازی. چارقدی کوچک دوخته بودند برای عروسک او و دختر داشت چارقد بر سر عروسک می‌بست. گوهرشاد محو تماشای دختر شد. روی سکوی دیگر نشست. اما دخترک گویا او را نمی‌دید. از خم کوچه صدا آمد. دو مأمور که پیش از این، از کاتب دانسته بود قزاق نامیده می‌شوند پیچیدند و وارد کوچه شدند.
دخترک حواسش به بازی خودش بود. قزاق ها نزدیک رسیدند. آن‌ها هم گوهرشاد را ندیدند. خیره شدند به عروسک‌بازی دختر. دختر اما غرق در بازی خودش بود. با همان کودکی، عروسکش را مادرانه نوازش می‌کرد.
یکی از قزاق‌ها دست برد جلو و عروسک را گرفت. دختر نگاهش کرد. قزاق خندید. دخترک هم خندید. او مستانه و دختر معصومانه. قزاق چارقدی را که دخترک با وسواس بر سر عروسکش بسته بود کشید و از سر عروسک جدا کرد. دختر هنوز می‌خندید. قزاق چارقد کوچک عروسک را تا صورت نا نجیبش بالا برد و آب بینی به آن پاک کرد و چارقد را به گوشه‌ای پرت کرد.

بخش‌هایی از رمان اوسنه گوهرشاد به قلم سعید تشکری

 دومین دورۀ مسابقه خط خون کاشی‌ها