بسم اللّه الرحمن الرحیم

در جمعِ آن همه‌ای که دور و برش بودند، او کمی فرق داشت. هیچ‌وقت آنطور که باید عمامه‌اش را نپیچده بود. آن حال و حوصله‌ای که دیگران داشتند برای این کارها را هم نداشت. همیشه ایستاده عمامه را نامرتب می‌پیچید و تحت‌الحنک می‌‌نهاد و راه می‌افتاد!

صبح قبل از رفتنش جلوی آینۀ تازه پاک شده ایستاد و عطر رازقی‌اش را تندتند به دُراعه‌اش زد. نعلینِ نه چندان براقش را به پا کرد و با عجله «خداحافظ» بلندی گفت و راه افتاد… نرگس اما مثل همیشه آرام و مطمئن، با لبخندی همیشگی‌، «و ان‌یکاد»ای برایش خواند و با نگاه بدرقه‌اش کرد تا علی در را بست و پرِ عبای لای در گیر کرده‌اش را به زور بیرون کشید. و نرگس به این اندیشید که کاش این ‌بار عبایش نخ‌کش نشده باشد!

جمعیت از همیشه بیشتر بود. نزدیک عیدها معمولاً شلوغ‌تر می‌شد. همه با دفتر و قلم‌ آمادۀ نوشتن بودند. او اما هیچ‌وقت پای جلسات نمی‌نوشت. یک بار که یکی پرسیده بود: «حیف نیست حرف‌های آقا را یادداشت نمی‌کنی؟» در جوابش گفته بود: «نوشتن از درک فیضِ کلام آقا محرومم می‌کند. تا می‌خواهم یکی را ثبت کنم، دیگری را از دست می‌دهم!». گرچه بعد از جلسه کلمه به کلمه را برای خودش یادآوری می‌کرد و می‌نوشت. اصلاً کار او همیشه بعد از جلسه شروع می‌شد؛ اگرچه کار خیلی‌ها بعد از جلسه دیگر تمام می‌شد!

آقا که آمدند، جمعیتِ به پا خاسته صلوات فرستادند. آقا سلام و احوال‌پرسی عیدانه‌ای داشتند. پیشاپیش عید را تبریک گفتند، برای همه آرزوی توفیق داشتند و دعا کردند که این جشن میلاد، آخرین جشنِ بدون مولودش باشد. این معنا برای همه جدید بود. آخرین جشنِ میلادِ بدون مولود! یعنی می‌شود؟

آقا قرآن را باز کردند. برنامۀ تفسیر رسیده بود به آیۀ سی سورۀ مُلک. با همان صدای گرم و پرطنین همیشگی قرائت کردند: «قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأْتِیکُمْ بِماءٍ مَعِینٍ؟» و ترجمه را هم بلافاصله اینطور بیان کردند که: «مرا خبر دهید اگر آب‌هایتان به زمین فرو رود، و روى زمین آبى نماند، چه کسى است که در روى زمین برای‌ شما آب جارى فراهم سازد؟»

همه تندتند می‌نوشتند اما علی داشت شرایط را برای خودش تصوّر می‌کرد. روزی که آبی بر روی زمین نباشد و همۀ آب‌ها به اعماق زمین فرو روند! نه چشمه‌ها دیگر آب داشته باشند، نه چاه‌ها، نه رودها، نه دریاها و نه… رودها به جاده بیشتر شبیه خواهند شد و دریاها به بیابان برهوت… ماهی‌ها چه می‌شوند؟ چگونه می‌توان بوی تعفن میلیاردها ماهیِ روی هم جان داده را تحمل کرد؟ چه شرایط اسفبار و سختی؟! حتماً روی زمین هم دیگر هیچ سبزه‌ای نخواهد ماند. گل‌ها که جای خود را دارند. حتی رازقیِ توی حیاط هم… درختان هم… وای! هیچ درختی باقی نخواهد ماند… همه خشک خواهند شد و وقتی گیاهی نباشد، حیوانات همه از گرسنگی خواهند مُرد… اصلاً گرسنگی به کنار، در همان چند روز اول همۀ حیوانات از تشنگی تلف خواهند شد. یعنی خیلی زودتر از گیاهان… و چقدر دردآور و زجرآور است تلف‌شدنِ بچه‌های حیوانات در مقابل چشم مادران‌شان… بدون شیر، بدون آب… حتی تصورش وحشتناک است. حتماً گل‌ها روی جنازه‌های آن‌ها پرپر خواهند شد. نرگس… نرگس چه می‌شود؟ نرگس تشنگی را چگونه تحمل خواهد کرد؟ او پیش از نرگس یا نرگس پیش از او…؟ یعنی رازقی‌ها بر بدن آن‌ها پرپر خواهند شد…؟

آقا با چند «دقت کنید!» او و دیگر طلاب را توجه دادند و فرمودند: «امام باقر علیه‌السّلام در تفسیر این آیه فرموده‌اند: «اگر امام شما پنهان گردد، و ندانید کجاست؟ چه کسى برای شما امامى مى‏فرستد که اخبار آسمان‌ها و زمین، و حلال و حرام‏ خدا را براى شما شرح دهد؟» آب همان امام است، امامی که از دسترس ما دور شده و حالا نمی‌دانیم که باید چه کنیم؟ چه بلای سختی است این…»

این را که شنید صدای آقا کم‌کم برایش مبهم شد. سرش داشت سوت می‌کشید. دیگر جز همهمه‌ای نامأنوس چیزی نمی‌شنید. داشت با خودش کلنجار می‌رفت. چشمانش سیاهی رفت. تازه داشت بعضی از سؤال‌های اساسی زندگی‌اش را پاسخ می‌گرفت. گلویش خشک شده بود. تشنگی سختی احساس می‌کرد. از میان جمع برخواست و راه افتاد. حالش دست خودش نبود. جمعیت غُرَش می‌زدند که «کجا می‌روی وسط بحث؟» اما او دیگر تاب شنیدن نداشت. گاه پا بر پای دیگر طلّاب می‌گذاشت و داد آن‌ها را در می‌آورد. زیر لب «آب… آب…» می‌گفت و پیش می‌رفت. ولوله‌ای در جمع افتاده بود. کورمال کورمال رفت تا به در مسجد رسید. پابرهنه دوید داخل حیاط. به لب حوض که رسید، روی دو زانو نشست و مشتی آب نوشید. تازه داشت می‌فهمید که چرا هر روز موقع آمدن پای درس باید از کنار حوض رد شود. تازه داشت می‌فهمید رفتن داخل مسجد بی بیعتِ آب بی‌معناست…

درس را کلاً به هم ریخته بود و دیگر صدای آقا شنیده نمی‌شد. چند طلبه به دنبالش آمده بودند بیرون و از ایوان با تعجب نگاهش می‌کردند. یک نگاه به آب می‌کرد و یک نگاه به در مسجد. جمعیتِ دم در شکافته شد و ناگهان آقا بیرون آمد. او هم نعلینش را به پا نکرد. با زحمت خود را رساند لب آب. دست بر شانۀ علی گذاشت. لبخندی اشک‌آلود به لب داشت و پدرانه به چهره‌اش می‌نگریست. آقا با آب حوض اشک‌های علی را ‌شست. هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند. فقط به یکدیگر نگاه می‌کردند، عمیق… حرف می‌زدند اما بی‌کلام. راز می‌گفتند اما بی‌صدا. و علی بود که در آغوش آقا آرام گرفت. با آن عمامۀ نامرتبش… با آن عطرِ رازقی مست کننده‌اش… با آن عبای نخ‌کشش…

تشنه کامان همه در حسرت رویت ای آب

همه اجزای جهان در پی بویت ای آب

همه عالم ز تو حی، بی تو وزد بوی ممات

عاشقان جملگی اندر پی مویت ای آب