<<<مطالعه بخش نهم

بسم‌الله الرحمن الرحیم

۲۵- جمع‌بندی نهایی (صفت‌سازی بیرونی و درونی روشنفکر)

اعتراض به هیچ! عصیان به پوچ!

عباس کیارستمی،‌ مجسمۀ تراش‌خوردۀ تمام‌قد کنش‌های مدیریتی قبل از انقلاب و محصول کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است، با تمام وجوه سیاسی و تربیتی‌اش. کیارستمی با مهارت کم‌ فیلم‌سازی اما هوش زیاد خود توانست دست‌خط غلیظ و غلط سینمای جهان‌وطن با مدیریت فرانسوی را اجرا کند و بعد از انقلاب،‌ با مهاجرت و کم‌رنگ‌شدن هم‌محفلیان و کارگردان‌های مشابه، این یکه‌تاز سینمای بی‌مرز،‌ به مدد مدیرانِ عمل‌گرای وقت، به مجسمه کارگردان‌سالاری و منادی معانی توریستی و ترحم‌برانگیزِ نئورئالیسمی مبدل شد و البته نقش مربی جدید سینمای روشنفکران را نیز از آن خود کرد!

غرب به خصوص فرانسه به ‌واسطۀ حکومت پهلوی در ایران، از خلأهای مختلف مدیریتی و فرهنگی ایران، نهایت سوءاستفاده را کرده است که البته بعد از انقلاب نیز این خلأ همچنان وجود دارد. تشویق و تقدیس‌های غرب از سینماگران ایرانی هم به نوعی در همین راستا است؛ فرانسه‌ای که جشنواره‌اش با خودشیفتگی تمام، خود را سقف عالم و دیگران را کف خود می‌پندارد.

کیارستمی از نئورئالیسم شروع کرد و به آن نیز ختم شد. نئورئالیسم نوعی عمل‌گرایی افراطی و تکثر بینش (پلورالیسم) است زیرا کثرت‌گرایی، دیدگاه افرادی می‌شود که در زندگی و سیاست، جانب تساهل به خود می‌گیرند؛ کسانی که در واقع درباره هیچ‌چیز عقیده روشنی ندارند و نمی‌خواهند به ‌طور بنیادی پاسخ و مبنایی درباره انسان و جامعه مطرح کنند و جامعه را متحول سازند و فقط به نتیجۀ ماندگار فکر می‌کنند. پراگماتیسم یا اصالت‌بخشیدن به نتیجه معمولاً بهترین منفذ برای انحرافِ نظام‌های حقیقت‌گرا و آرمانی است که در بلندمدت، مکاتب و ایدئولوژی‌های رقیب به‌راحتی در آن‌ها رخنه کرده، غالب می‌شوند.

برآیند کلی نگاه کیارستمی و دیگر کارگردان‌های مشابه او، شیوه تساهلی و بی‌عاری است و از نگاه او هیچ‌چیز غیر از اعتراض‌کردن یا همان اصالت اعتراض اهمیت ندارد. معترض است اما نمی‌داند به چه چیز؟! او در فیلم‌هایش ادامه و بقای صفات شخصیت خودش است.

کیارستمی، برای جامعه، سیر قابل پیش‌بینی قائل نیست زیرا اساساً دچار انقطاع تاریخی شده بود. گسست نسلی میان زنان و بچه‌هایشان در فیلم‌هایش وجود دارد. پرچمی که به دست نسل پیش بوده، به نسل بعدی نمی‌رسد. انسان از نظر کیارستمی، چه مرد یا زن، و چه کودک یا پیرمرد، عنصری حقیر است و به انسان بسیار محقرانه و خوارکننده نگاه می‌کند. روشنفکر، امر روستا و انسان را، با این بهانه که درگیری‌ات زیاد است و نمی‌توانی درست زندگی کنی!، تا آنجا پائین می‌آورد تا به چارچوب بورژواها دربیاید.

این یک قاعده کلی است که انسان‌ها برای بهبود زندگی خود و دیگران، نسخه‌ای ویژه دارند، لذا اعتماد می‌کنند و تصمیم می‌گیرند. شرایط محیط، قابل ‌تغییر و تصرف به بهترین وجه است و همه با قومیت‌ها و تفاوت‌هایشان می‌توانند کنار هم زندگی کنند اما روشنفکر، با اضطراب و حیرتِ فلسفی‌ای که از امر مقتدر هستی دارد، می‌گوید همه باید طبق قاعده مشخصی که من می‌گویم، درآیند. تدریجاً این مدعا را عادی‌سازی می‌کند که افراد دیگری هستند که نسخه‌ای ویژه برای تغییر دارند، شماها تصمیم‌گیر نیستید! لذا حتی اگر روستایی و شهری، مشکلی نداشته باشند، هنرمند روشنفکر، مشکلی برای آن ترتیب می‌دهد! او دغدغه‌های شخصی خود را به مسئله بیننده تبدیل می‌کند و از جایی به بعد برای مخاطب، این‌گونه ترسیم می‌کند که اشکالی ندارد که قلب و عملت، یکسان و هماهنگ نباشد! هرچه می‌خواهی بگو و هرچه می‌خواهی انجام بده.

روشنفکر از جایی به بعد، دچار حیرت و تزلزل می‌شود، آرامش خود و محیط‌ را مخدوش می‌سازد. دغدغه‌هایش شکل‌های بیرونی می‌گیرند و اگر در درون خود تناقض و مشکلی داشت، آن را به فیلم و اثرش می‌کشاند و تدریجاً برای آنکه به آرامش برسد، حریم‌ها را می‌شکند و وارد نبایدها می‌شود. وقتی درون و بیرون انسان، مطابقت نکند، چه اتفاقی می‌افتد؟ دو دستگی و نسبیت اخلاقی پدید می‌آید. روشنفکر فیلم‌ساز، اساساً دغدغه مبهمی دارد.

اصولاً فیلم خوب، فیلمی است که از بیرونِ شخصیت‌ها بگوید تا ببینیم در درونش چه دغدغه‌ای دارد و آیا مطابقت می‌کند یا خیر؟ آیا آرامش درونی و بیرونی او در دادوستد هستند یا فقط تظاهر می‌کند؟ اگر در درون خودش تناقض و مشکلی دارد، نباید آن را به بیرون و خانواده و جامعه و محیط سرایت دهد.

همیشه درونِ افراد باید سدی محکم در برابرِ بیگانه باشد. خداوند برای انسان، حریمی ذاتی مشخص کرده است تا از آن حدود تخطی نکند. اگر انسان، در بیرون، از مرز و حدودی گذشت، مجاز نیست که آن را توجیه کند تا به آرامش نسبی برسد.

**

نهایتاً اینکه هنر روشنفکر، یک ترس فریز شده است در یخدانِ تهورِ ناشی از بدذات پنداشتنِ انسان به سبب گناه اول؛ دهشتی به سبک ژان سارتر و تنسی ویلیامز و… و این یخ‌زدگی از شدت غرب‌دوستی، سریع آب می‌شود زیرا روشنفکر، این متاعِ اومانیسمی را به رسم انقطاع تاریخی، سرمایه خودش قلمداد کرده است و گویا برای ادامه حیات، هر چند سال یک ‌بار باید این کالا را به اسم و مُهرِ جهان‌وطنی اما به ‌رسم حقارت جهان ‌سومی، به جشنواره‌های جهان عرضه کند و از تشویق‌های آن‌ها جان دوباره‌ای بیابد.

بعد از تقدیس و تشویق، این روشنفکر می‌ماند و آئینِ برهوتی و روابط باسمه‌ای و شخصیت‌های منفعل و جزئیاتِ مبهم و مهاجر که بنا نکرده، در حال خودویران‌گری است. او روزبه‌روز و فیلم‌به‌فیلم، وضعش بدتر می‌شود. صدالبته، نسخه‌ای جز اتکا به هنر و مضمونِ فرادستی و آسمانی برای انسان، چه روشنفکر و چه غیره، باقی نمی‌ماند.