و هو الحبیب

مدینه غرقِ ماتم شده بود. ملائکه از هفت آسمان برایِ عرضِ تسلیت به محضر علی(علیه‌السّلام)  و زهرا(سلام‌الله‌علیها) می‌رسیدند. محمد امین(صلی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلّم) به ساحتِ مقدسِ الهی شرفیاب شده بود. هنوز پیکر رسول‌الله بر زمین بود که در گوشه‌ای از شهر، عده‌ای گرد یکدیگر جمع شدند. برایِ انتخاب خلیفۀ مسلمین مشورت می‌کردند.

خبر به انصار رسید. سعدبن‌عباده یارانش را جمع کرد و برافروخته به مهاجرین پیوست. مجلسِ شلوغی شد. یکی گفت: «مگر محمد در همین حجِ آخر علی را به عنوانِ‌ جانشینِ خود انتخاب نکرد؟!». دیگری پاسخ داد: «آن سخن دالِ بر جانشینی علی نیست. پیامبر علی را فقط به عنوان دوستِ خود معرفی کرد». صدایی نامعلوم گفت: «وای بر شما. یعنی اعلام یک رفاقت، که همه از آن اطلاع داریم، آن همه جمعیت و سختی می‌طلبید. اصلاً اگر دوستی بود،‌ چرا برخی از شما در بیعت‌کردن با علی پیش قدم شدید؟» کسی جوابِ آن صدا را نداد و همه خاموش شدند.

جناب دوم سکوت را شکست و گفت: «محمد از دنیا رفته است و اینک همه می‌دانیم که امت مسلمان نباید بدونِ خلیفه باشد. علی هم که جوان است! این کار تجربه می‌خواهد. من چون به ایمان و رشادتِ جنابِ اول یقین دارم، وی را به عنوان خلیفه پیشنهاد می‌دهم». همه قبول کردند ‌اما سعد با چهره‌ای سرخ و عصبی فریاد زد: «چرا از مهاجرین؟ مگر انصار چه کم دارند؟»

دوباره بحث‌ها بالا گرفت. جناب اول سخن آغاز کرد و در وصفِ مهاجرین حرف‌ها زد. وقتی همه مجاب شدند، ‌رو به سعد کرد و گفت: «از ما امیر و انصار وزیر! اگر همه قبول دارند،‌ بیعت کنند». همه بیعت کردند و این شد اولینِ گامِ علنی در منحرف‌کردنِ مسیر اسلام و ولایت.

اما علی، همان که محمد گفته بود: اگر به عنوان ولی‌ الله معرفی‌اش نکنم، رسالت را نیمه تمام خواهم گذاشت، در خانه با اهل بیتش بر بالین محمد گریه می‌کردند. می‌دانست که در مسجد اسلام در خطر است و کسی نیست که از آن حمایت کند‌ اما از همان اول مامورِ به سکوت بود. ماموریتی سخت که شد استخوانی در گلو. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید و به همه بگوید ولایت از آن ماست. نمی‌توانست چون او را جوان و نابلد خطاب می‌کردند. حتی نمی‌توانست بدنِ‌ پیامبر را دفن کند. اگر همان روز اول این کار را می‌کرد، بعید نبود که پیکر رسول خدا را از خاک بیرون آورند تا‌ بر آن نماز بخوانند. این‌گونه تمام شهر پشت سرش نماز می‌خواندند و تأییدی می‌شد بر خلافتش. پس سه روز صبر کرد که دیگر بهانه‌ای نداشته باشند. سه روز پس از رحلت، بدنِ پیامبر را دفن کرد…

در یک سو علی تنهایِ تنها شده بود. اهلِ منزل، سلمان، مقداد و ابوذر تمام یارانش بودند. حتی کمتر از انگشتان دست. اما در سمتِ دیگرِ شهر همه جمع بودند. همان‌ها که با زبان ایمان آوردند و نه با دل، همان‌ها که یهود همراهشان بود، همان‌ها که در غزوه احد فرار کردند و پیامبر آن‌ها را منافق خطاب کرد، می‌خواستند اسلام و ولایت را به زمین بزنند. قرار بر حذفِ قرآن، علی، روایات و تغییر فرهنگِ مردم گذاشته بودند. و فدک شد آغازی بر این جریان.

جریانِ فدک را پیش کشیدند، اما زهرا به مسجد آمد، خطبه خواند. از بایِ بسم‌الله، از حج، نماز، زکات و… گفت. گفت تا به غدیر و ولایت رسید. همه حرف‌هایش را تأیید می‌کردند. حیله‌های اهل سقیفه را نقشِ بر آب کرد. همه علی‌الخصوص زن‌هایِ مدینه از جایگاهِ زهرا مطلع بودند و شنیده بودند سخنانِ محمد در وصفِ او را. پس به سخنانش ایمان داشتند و این یعنی ناکام‌ماندنِ منافقین. جناب اول مجبور به تأیید سخنان فاطمه شد و سند فدک را به ایشان داد. فاطمه رفت اما جناب دوم، عصبانی‌تر از قبل، به میانِ کوچه رفت و از زهرا سندِ فدک را طلب کرد. بِضعهُ منّیِ محمد، زیرِ بارِ سخنِ ناحق نرفت و دومی دست از پا خطا کرد و در مقابلِ‌چشمانِ حسن(علیه‌السلام) بر صورتِ زهرا(سلام‌الله‌علیها) سیلی زد… اهانت‌ها به اهلِ‌کساء آغاز شد…

زهرایِ مرضیه به همه گفته بود که شکایت‌شان را به پدرش خواهد کرد. زهرا به کنارِ قبر پدر آمد و به سلاحِ اشک متوسل شد. سلاحی که فقط از رویِ‌ احساسات نبود. بلکه دلیلی بر ناحق‌بودنِ‌ جریانِ جاری در شهر بود. گریه‌ها که شروع شد، عده‌ اندکی دچارِ تحول شدند.

هنوز نتوانسته بودند از علی بیعت بگیرند؛ بیعتی که برای تأیید خلافت‌شان ضروری بود. جماعتی پشت در خانه‌ علی جمع شدند، زهرا پشتِ در رفت. گفتند: همه بیعت کرده‌اند، علی نیز باید بیاید و بیعت کند. اگر در باز نشود، خانه را با اهلش به آتش می‌کشانند… خانه‌ای که قطعه‌ای از بهشت بود… نه… تمامِ بهشت بود…

زهرا پشت در رفت و مانع آن‌ها شد. می‌دانستند که زهرا پشتِ در است، ولی در را به آتش کشاندند. آن‌ها یک لشکر بودند و زهرا یک زن. در که سوخت با لگدی آن را گشودند و زهرا… داخلِ خانه شدند و علی را با دستان بسته از خانه بیرون کشاندند. زهرا باز هم مانع شد. شالِ کمر علی را گرفت. آن‌ها علی را می‌کشیدند اما این سو، گویی تمام ملائکه به یاریِ زهرا آمده بودند… دستِ زهرا از علی جدا نمی‌شد مگر با ضربۀ قلافِ شمشیر…

علی را بردند اما زهرای مسافر از دست داده، با توانی که در بدن نداشت و به معجزه‌ای که خدا اراده کرده بود، به مسجد رفت. ولایت چیزی نبود که زهرا به‌آسانی دست از آن بکشد. ولایت راهِ سعادتِ انسان بود و شیطان، که دشمنی با بشریت را از روز ازل قسم خورده بود، برای دورکردنِ انسان از ولایت در مهم‌ترین برهه تاریخ تلاش می‌کرد.

در مسجد همه جمع بودند و منتظر دیدنِ بیعت علی… شمشیر بالای سر علی بود تا بیعت کند. زهرا رسید. جناب اول و دوم فکر همه‌چیز را کرده بودند مگر زهرا را. نمی‌دانستند ولایت‌‌اللّه سینه سوختۀ در صحنه دارد. سینه‌ سوخته‌هایی غیر قابلِ پیش‌بینی… زهرا فریاد زد که اگر مویی از سر پسرعم او کم شود، نفرین‌شان می‌کند. علائم نفرین ظاهر شد و ترس بر جان همه افتاد و از همه بیشتر بر جان اهل سقیفه… جناب اول، به سمت علی رفت و دستش را به دست او زد و گفت که علی بیعت کرد، رهایش کنید.

بعد از آن واقعه، مأموریت زهرا تمام شد… زهرا تمثالِ‌ خدا بود و غرقِ در جایگاهِ علی. غرقِ در ولایت. سربازِ امام…