بسم الله الرحمن الرحیم

آن بالا روی یکی از کانتینرها ایستاده بودم و از پشتِ جاریِ اشک‌ها جماعت سیاه‌پوش را می‌نگریستم… آن وسط یکی را سر دست بلند کردند و از معرکه دور… حتما آبی به صورتش زدند تا حالش جا بیاید و بعد کمی بادش زدند تا نفسی تازه کند. همین یک نفر هم نبود… بسیار دیدم مردان بزرگی که تکیه‌گاه خانواده‌هایشان بودند و حالا اندوهِ فراغِ پیرمردی، که از فراسوی باورشان آمده بود، قلب‌هایشان را تنگ کرده بود…

خاک روی چهره‌ها لایه‌ای از غم کشیده بود، تمام چهره‌های خاک‌گرفته را که کنار هم می‌چیدی، سرزمین ماتم را می‌دیدی. سرزمینی حاصل‌خیز که از گوشه‌گوشه‌اش رودهای اشک، خاک را می‌شکافت و پیش می‌رفت… و می‌ریخت پای نهالی که چند سال پیش، پیرمردِ عروج‌یافته غرسش کرده بود.

ایستاده بودم به تماشای ضجه‌هایی از دل تاریخ غربت شیعه. یکی فریاد می‌زد اللهم نشکو إلیک فقد امامنا، نشکو إلیک، نشکو إلیک… و یادم به مردی تنها افتاد، که به تاریکیِ شب، پیکری نورانی را در خاک می‌گذاشت و گویی زیر لب می‌گفت اللهم نشکو إلیک فقد نبیّنا…

جان که از پیکرِ نورانی رفت، بیعتِ جماعت هم تمام شد. سه روزی که پیکر بر زمین بود، جماعت بر سر و سینه نکوبیدند و قلب‌هایشان از اندوه نایستاد، از تنگیِ قلب از هوش نرفتند، فریاد اللهم نشکو الیک‌شان بلند نشد، نوای محزون قرآن در شهر برنخاست، دسته‌دسته عزاداران در ماتمِ رسولِ خدا به کوچه‌ها نریختند… اما در نیمه خرداد سالِ اندوه، عزادارانِ  رهبان اللیل و اسد النهار  به تلافیِ تمامی غربت شیعه، اشک ریختند و ناله سر دادند…