بسم الله الرحمن الرحیم

در همین مسیر کاظمین به کربلا سال گذشته شب اول پیاده‌روی، ما را برای شام و استراحت به خانه‌ای بردند. خانه‌ای کوچک و باصفا بود؛ ۵ نفر مرد بودیم و من تنها زن در میان آن‌ها! گوشت مرغ را کباب و با ادویه‌های خوش‌بو مخلوط کرده بودند که بسیار خوشمزه‌اش کرده بود. این غذا به در و دیوار و وضعیت خانه نمی‌خورد.
من تنها سر سفره‌ای نشسته بودم. رسم عراقی‌ها این است که سر سفره با میهمان شریک نمی‌شوند و مهمان را راحت می‌گذارند تا هر چه میل دارد بخورد و بعد سر می‌زنند و تعارف می‌کنند. بعد از تمام‌شدن غذا برای تشکر از صاحب‌خانه به آشپزخانه‌ای رفتم؛ در نداشت، پرده نازک و چرک مرده‌ای را کنار زدم تا سینی ظرف غذا را به آن‌ها بدهد. یک لحظه شوکه شدم؛ چهار بچه قد و نیم قد همراه مادرشان سر سفره نشسته بودند؛ بزرگترین آن‌ها شاید ده سال داشت. سر سفره‌شان نان بود و پای مرغ!
بی‌بی با بغضی در گلو ادامه داد: با اشتیاق پای مرغ را خود می‌خوردند و گوشت مرغ را به زائرین می‌دادند. هیچ میوه و آب‌میوه‌ای سر سفره‌شان نبود، نمی‌دانستم چه بگویم؟ اصلا بلد نبودم چی باید بگویم! قلبم به‌شدت می‌تپید و درد آمده بود. بی‌اختیار اشک از چشمانم شرّه کرد، لبخند تلخی زدم و سینی را کناری گذاشتم. حتی نتوانستم تشکر کنم، در چشمان مادر و فرزندان یک شرمندگی موج می‌زد؛ شاید به خاطر کشف راز عشق آن‌ها به حسین(علیه‌السلام). برای اینکه بیشتر از این آن‌ها اذیت نشوند فورا آشپزخانه را ترک کردم.