بسم الله الرحمن الرحیم
«پروانۀ هلیکوپتر به تپۀ جنوبی تصادم کرد و شکست. هلیکوپتر که چند متری بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد و دوباره در نقطۀ دیگری به زمین خورد. مثل فنر از نقطهای بلند میشد و در نقطهای چند متر آن طرفتر به زمین اصابت میکرد. نیمی از پروانهاش شکسته بود و نیم دیگر تعادل خود را از دست داده بود.
هربار که به زمین میآمد، کسی را ضربه میزد و بیجان بر زمین میانداخت. از بالای سرم گذشت، هنگامیکه دوباره بر زمین آمد، دوستم را که دو متری من بود، ضربه زد، کاسۀ سرش را از بدن جدا کرد. در یک لحظه جسدِ بیجان او در کنار من بر خاک افتاد. کابین هلیکوپتر متلاشی شده بود. جسد نیمهجان دو خلبان به بیرون آویزان بود و همچنان پای آنها در داخل کمربند صندلی گیر کرده بود. با گردش موتور و لرزش هلیکوپتر، پیکر آنها نیز تلوتلو میخورد. مجروحینِ داخلِ هلیکوپتر همه به شهادت رسیده بودند و اجساد آنها به هر طرف پراکنده شده بود. بعضی همچنان از هلیکوپتر آویزان بودند. از همه غمانگیزتر جسد همان دختر پرستاری بود که گلوله پهلویش را شکافته بود و حالا بعد از هجده ساعت خونریزی، بدرود حیات گفته بود. پایش در داخل هلیکوپتر و بدنش با روپوش سفیدِ خونین از هلیکوپتر آویزان بود و گیسوان بلندش بر روی خاک کشیده میشد.»
متنی که خواندید از «کردستان» بود، کردستانی که روزگاری در آتش نفاق سوخت و به دست اقلیتی که به زور و رعب مردم را به اطاعت وامیداشتند، هر ظلم و جنایتی را به خود دید، چه در حق اکراد و چه پاسدارانِ دفاع از امنیت. فاجعهای که به دست حزب دموکرات علیه کردستان و مردمِ ستمدیدۀ آن در شرف تکوین بود، فقط هشت روز بعد از پیروزی انقلاب مردمِ ایران آغاز شد و میرفت تا فتنهای خانمانسوز شود، اما به خواست خدا، خون پاک پاسداران و مؤمنینِ کردِ پاوه بیثمر نماند و اینچنین نشد.
کتاب به قلم فردیست که با تمام وجود حزنِ حادثهای مصیبتبار را حس کرده و با دلی پرخون از شهادت دیگران در مقابل چشمانش نوشته است. مردی که با وجود روحیۀ لطیفش انتظار میرفت به دنبال یک زندگی آرامِ بیدغدغه باشد. بالاخره هر انسانی طبعی دارد که رفتارش به اقتضای آن است؛ یکی ماجراجوست، یکی خشن، یکی لطیف و… و عجیب نخواهد بود اگر آنکه لطیف است، در گوشهای سرسبز از عالم، بساط نقاشیاش را پهن نماید و عارفانههایش را بنویسد. اصلاً آدم لطیف را چه به سودای جنگ؟! چه به عبور از میان کوچههای شهری که با گلوله به استقبالش میآیند؟! او کجا و چریکی کجا و اسلحه به دست گرفتن کجا؟! مگر چمرانی که در باران خمپاره و گلوله، زیبایی یک گل جذبش میکند، جایش در میانۀ جبهههای جنگ است؟!
آری… اصلا اینجا جای اوست… و نه جای دیگری… آن دم که جنگ، برای آرمانی مقدس بود، آنوقت باید چنین چمران لطیف و عارفی آن را مدیریت کند، تا مظلومیت زنها و کودکانی که از ترس به کوه گریختهاند را بفهمد، تا سِیر تبدیل شدنِ یک فقیر مرزنشین به چریکی رزمجو و انتقامجو را بشناسد، تا مگر بشود مأموری برای صلح… و اما … و اما اگر پیام صلح را پاسخ ندادند، آنقدر شجاعت داشته باشد که اسلحهاش را به دست گیرد، برای دفاع از مظلومیت همان زنان و کودکان، برای آیندۀ فرزندِ همان فقیرِ مرزنشینِ رزمجو و حتی برای همین انتقامجوهای به بیراهه رفته پا به میدان رزم نهد…
باید خطبهخطِ کردستان را با چمران همراه شد، عطوفتش را دید، مصیبتهایش را حس کرد، تا وقتی میگوید «خمینی عصایش را بلند کرد»، بتوان معجزۀ پیامِ ولی را درک نمود. کردستان به زبان شعر برایمان تاریخ میگوید، تاریخ اولین فتنهای که به جان نظام اسلامی انداختند. اما کردستان از جنبۀ دیگری نیز واجد اهمیت استراتژیک است؛ چراکه آنچه در آن روزگار موجب چنان مصائبی شد، همچون آتشفشان خاموشیست که باید با اصول صحیح مدیریت شود، تا مبادا جرقههای تفرقه، بار دیگر تمامیت ارضی کشور را تهدید کند. فقر، مذهب و قومیت، سه نقطۀ ضعفی است که چمران آنها را علل داخلی جنگ کردستان میداند و البته هنوز هم میتواند به شکاف اجتماعی میان مرکز و مرزنشینانِ اصیلِ ایرانی منجر شود. لذا کتابِ کردستان علاوه بر کمک به درکِ وقایعِ پیشآمده در آن برهه، میتواند خواننده را هدایت کند تا به جای داشتن نگاه امنیتی به مرزهای کشور، که اتفاقاً به تمام چهارگوشۀ ایران قابل بسط است، نگاهی عدالت محور را جایگزین کند.
والسلام