بسم الله الرحمن الرحیم

سلام. استفهام کلیشه‌ای «حالت خوب است؟» را نمی‌پرسم. می‌دانم که هست. مگر می‌شود «عند ربهم یرزقون»، در احسن الحال نباشد؟ می‌دانی، شاید کمی عجیب به نظر برسد اما دلم برای روزهایی که هیچ‌وقت ندیده‌ام تنگ شده است! برای نان خشک، سَفت خرما و بوی آبادی و کودکی‌ات که زمستان‌ها تا کمر توی برف می‌رفتی. برای صدای زنگوله میش‌ها و آب نقره‌ای که از دره‌ها می‌ریخت. بعضی وقت‌ها دست نحیف سیزده سالگی‌ات را می‌گیرم و می‌برم سر دیگِ حلیم نذری عاشورا تا دلت گرم شود. بعد می‌نشانمت سر کلاس آقای معلمی که اسمش را ننوشتی… لابد فامیلی‌اش متناسب هویتش بوده است. همانی که گفتی سپاه دانشی بود و قدرتمند به نظر می‌رسید. حتما به جای کت و شلوار معلمی و عینک بزرگ فریم مشکی، لباس سپاه دانش شاهنشاهی می‌پوشیده و با چهرۀ مچاله‌اش گنده دهانی هم می‌کرده است… و بیشتر و بیشتر در ظلّ ضلالتش فرو می‌رفته. اما تو خیلی خوب درس پس دادی!

راستش را بخواهی بعضی شب‌ها در اتاق بی در و پنجره‌ات می‌خوابم و از میان شیار تیرهای چوبی سقف، در زیباترین تابلوی متحرک جهان غرق می‌شوم. چند باری هم توی شهر دنبالت راه افتاده‌ام و وقتی اصول ورود و خروج به گود را از مرحوم عطایی و حاج ماشاءالله جهانی یاد می‌گرفتی نگاهت کرده‌ام.

یک بار هم دو تا جوان را دیدم که عکسی به تو دادند. و تو آن‌ها را زیر پیراهنت پنهان کردی. قربان صدقه‌ات می‌روم وقتی که امام را آن‌طور نگاه می‌کنی که انگار عکسش نفس می‌کشد و تو در کنارش قرآن می‌خوانی…

 یادم هست چند روز بعد دو درجه‌دار دستگیرت کردند. در تنها یادداشت زندگی‌ات اینطور نوشتی: «من در محاصرۀ آن‌ها قرار داشتم و هیچ راه گریزی نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می‌گفتند: تو شب‌ها می‌روی سایه‌نویسی می‌کنی؟ آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آن‌ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همۀ احشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکاربودن و تمرینات سختی که در ورزش کاراته و زورخانه می‌کردم، توانم تمام شد و بی‌هوش شدم» اینجای دست نوشته‌ات مشتی می‌شوم آمادۀ فرودآمدن بر صورت‌شان. بعدتر گفتی که صاحبکار ضدشاه‌ات به دادت رسید. چند صفحه جلوتر هم گفتی که دیگر از چیزی نمیترسی…

خط آخر نوشتی: «… تا ساعت یک بامداد با پلیس پهلوی در خیابان و کوچه‌های اطراف زد و خورد داشتیم»

نه انتهایش نقطه گذاشتی و نه بقیه‌اش را تعریف کردی… اما همه می‌دانند که داستان تو انتهایش باز است. هیچ‌وقت تمام نمی‌شود…. هیچ وقت…

راستی یادم رفت بگویم، من در زمین هر روز به دنبال خود می‌گردم و به دور تو! وسعت تو همه چیز را در نظرم کوچک می‌کند…

قبلا متوجه این نکته نشده بودم. وقتی توی قاب خاتم می‌ایستی و لبخند می‌زنی احساس می‌کنم چشم‌هایم تار می‌شود و از گوشه‌شان نهر جاری می‌شود. آن وقت نمی‌توانم کلمه‌ها را به وصال هم برسانم. چقدر عجیب؛ نه؟ می‌خواهم بدانم دیگران که دچار تو می‌شوند تا کجا پیش می‌روند…

راستی یادت باشد حتما برایم نامه‌ای، نشانه‌ای، چیزی بفرستی…

به امید دیدار…

به قلم زهرا مشکین قلم