بسم الله الرحمن الرحیم
الانبیاء ۸۷
وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیهِ فَنادی فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ
و صاحب ماهی [حضرت یونس] را [یاد کن] زمانی که خشمناک [از میان قومش] رفت و گمان کرد که ما [زندگی را] بر او تنگ نخواهیم گرفت، پس در تاریکی ها [ی شب، زیر آب، و دل ماهی] ندا داد که معبودی جز تو نیست تو از هر عیب و نقصی منزّهی، همانا من از ستمکارانم.
————–
یک پیام از آیه:
یونس (علیهالسلام) در بدن حوت (ماهی) قرنطینه شده بود؛ قرنطینهای غمانگیز… قرنطینهای سخت… نه او کسی را میدید و نه کسی او را… نه او کسی را میشنید و نه کسی او را…
همۀ این سختیکشیدنها برای این بود که ظن اشتباه برده بود به خدا… فظن ان لن نقدر علیه… فکر میکرد خدا قدرتنمایی نمیکند و سخت نمیگیرد… اما گرفت!
و یونس قرنطینه شد… در ظلماتِ وجودِ یک ماهی! شاید سختترین قرنطینۀ تاریخ… بیهیچ امکاناتی… جایی تاریک و نَمدار. با بوهایی که شاید تحملشان آسان نبود… اما… «زان به تاریکی گذارد بنده را، تا ببیند آن رخِ تابنده را»…
یونس عمیقاً غمِ تنهایی را حس کرد… غم بیکسی را… غم منتهیِ به انقطاع را… از دل تاریک ماهی جویای نور شد… با تمام وجود رسید معنای لاالهالاالله… رسید به این نقطۀ ایمانی که: «لاالهالاأنت، سبحانک، إنّیکنتُ من الظالمین»… اشکال از تو نیست، تو منزّهی، من ظلم کردم که چنین شد…
آنقدر ماند تا رسید و تا نمیرسید باید میماند… یونس به قرنطینه رفت چون غملازم شده بود… فکرلازم شده بود… خلوتلازم شده بود… باید فکری برای ظنّاش میکرد… از قرنطینه هم خارج شد، چون دیگر غمهایش را خورده بود، فکرهایش را کرده بود و رشد ایمانیاش حاصل شده بود… پس… و نجیناه من الغمّ…
وقتی فکرهایش را کرد و مرتبۀ ایمانیاش را افزود، بیمار و خسته و ناتوان بر ساحل افتاد… اما خدا رهایش نکرد… برایش گیاهی اختصاصی رویاند تا حالش روبهراه شود…
و خدا یونس را از آن اوضاعِ غمانگیز نجات داد… و اساساً نجات لازمهاش انکسار و فهم این معناست که همه ظلمها و خطاها و سوءها از جانب ماست و همه خیرات از جانب خدا… و تا متذکر این معنا نشویم، خدا سختگیریاش را تمام نخواهد کرد… اصلا سخت میگیرد که ما به این برسیم… و ای کاش دل عبرتبینی داشتیم… دلی که خالصانه بفهمد و بگوید: لاإلهإلاأنت سبحانک إنی کنتُ من الظالمین…
و نَجِّنا مِنَ الغَمِّ یا ربّ…