هنر ولایی
مروارید در صدف

مروارید در صدف

بسم الله الرحمن الرحیم روستائیان از اطراف مشهد با بیل و کلنگ به متحصنین ملحق شدند. شعار مرگ بر شاه، مرده باد پهلوی و زنده باد اسلام در فضای شهر پیچیده بود. پدر رسول که مثل همه پدرها، نگران جان پسر جوانش بود، در میان آن جمعیت عظیم با هزار زحمت، رسول را پیدا کرد و گفت:...

عروسکی با چادری گلدار

عروسکی با چادری گلدار

بسم الله الرحمن الرحیم شاید که تاریخ را نتوان تغییر داد. شاید تقویم گردن‌کلفت‌تر از آن است که بتوانی گذشته را در آن عوض کنی اما می‌شود تاریخ را کاوید، گذشته را زیر و رو کرد و اگر نوشتن را بدانی، یقیناً می‌توانی بر همان شایدها هم غلبه کنی. با گفتن گذشته می‌توان آینده...

عَجِّل آقا، عَجِّل

عَجِّل آقا، عَجِّل

بسم الله الرحمن الرحیم امروز نوبت رانندگی است. تا غروب باید توی خیابان‌ها بچرخم و مسافرها را برسانم. دیروز نوبت رفتگری بود. جارو و لباس آقا کمال را امانت گرفتم و محله را جارو کشیدم. روز قبلش هم مثل یکشنبه‌های دیگر، شاگرد کله‌پزیِ آقا رحمان بودم. بقیۀ روزها هم کاری...

و تو فرق می‌کنی…

و تو فرق می‌کنی…

بسم الله الرحمن الرحیم از همان اول، هر که تو را می‌دید، می‌فهمید که فرق می‌کنی... از همان اول اول... اصلا پیش از اینکه مادرت آمنه(علیهاالسّلام) حامل تو باشد، عالم می‌دانست که فرق می‌کنی... ارهاص‌ها[۱] چنان شده بود که همه بفهمند تو فرق می‌کنی... سپاه ابرهه که آمد دیگر...

این قلب تو و نگاه حسین!

این قلب تو و نگاه حسین!

بسم‌الله عون می گوید: «ما همه تلاشمان را کردیم. پیداست که امام نمی‌خواهند شما را داغدار ببینند. اندوه شما را تاب نمی‌آورند. این را آشکارا از نگاهشان می‌شود فهمید.» محمد می‌گوید: «ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!» تو چشم به آسمان می‌دوزی، قامت دو...

به شیرینی خرما…

به شیرینی خرما…

بسم الله الرحمن الرحیم خیلی تصویر واضحی از آن روزها در خاطرم نیست. یادش بخیر... سن‌مان کم بود و سرمان به بازی و شیطنت‌های کودکی گرم. هر روزمان به شیرینی خرما بود، همان خرماهایی که گاهی دور از چشم پدر از شاخه می‌چیدیم. البته چیدن‌شان کار راحتی هم نبود! یک سنگ پرت...

خندۀ آخر

خندۀ آخر

و هو الحبیب خندۀ آخر سرم را از دل سنگر بیرون کشاندم. چند شبی مانده بود تا ماه آسمان به نیمه برسد. تا چشم کار می‌کرد  سکوت بود و غربت. همه‌شان رفقایم بودند. هم مدرسه‌ای، هم محله‌ای و... حالا اما یک‌به‌یک بر روی زمین دراز کشیده بودند. بغض دو دستی گلویم را گرفته بود...

داداش گلم

داداش گلم

بسم الله الرحمن الرحیم «داداش گلم» روحانی مسجدمان آدم مشهوری بود. من هم هشت ساله بودم و می‌خواستم هر جور شده داخل آدم بزرگ‌ها به حساب بیایم. برنامه هر سال عید غدیر بود و من از قبل برنامه‌ریزی کرده بودم. برای نماز ظهر خودم را به مسجد رساندم و در پشت جانماز حاج آقا...

حدود جبل الرحمه

حدود جبل الرحمه

بسم الله الرحمن الرحیم کاسۀ صبرم لبریز شد. از خیمه بیرون رفتم. خودش بود؛ ایستاده بود و به روضه گوش می‌داد. با همان ظاهر دوست‌داشتنیِ بار اول... همان ظاهر شب هشتم ذی‌حجه...   زودتر از بقیه به عرفات رفته بودم. شب هشتم کسی در عرفات نیست. رفته بودم که هم آن شب را...

آقا

آقا

بسم الله الرحمن الرحیم آقا ننمون آقامو، آقا صدا می‌زنه. نه واسِ اینکه آقاست، چون اسمش آقاست. آقااا...آقااا... اون شب هم یه نفر این اسمو هی صدا می‌زد. راستی، ما توی دهمون دو تا آقا بیشتر نداشتیم؛ یکی آقامون، یکی هم پسرِ خان. پسر خان اسمش آقا نیست ولی آقا صداش می‌زنن...

دلتنگ

دلتنگ

بسم الله این روزها با خاطرۀ زیارتت سر می‌کنم و به سلامی از دور خوشم. در خیال از باب‌الرضا به صحن رضوی می‌روم و اذن دخول می‌خوانم. مثل همیشه به یاد آن پیرمردِ مسجد خانُم... نگاه می‌کنم به دلم، که هوایی‌تان شده یا نه... برای دیدن‌تان بی‌صبر شده یا نه، بارانی شده یا...

کلاس‌های آماده پرداخت ثبت کد تخفیف

با تشکر. سفارش شما دریافت شده است.

لطفاً در حین تغییر مسیر به سفارش خود صبر کنید...