بسم الله الرحمن الرحیم

جدال سانتیاگوی پیر و ناتوان و مغرور با نیزه‌ماهی قوی و زورمند اما مغرور.

ارنست همینگوی

غرور و مبارزه برای سرِ تسلیم فرونیاوردن، آن ویژگی مشترکی است که خط اصلی داستان پیرمرد و دریا را می‌سازد؛ داستانی که از زمان انتشارش در سال ۱۹۵۲ تاکنون بارها و بارها مورد بازخوانی و دست‌مایه تفاسیر و تعابیر گوناگون قرار گرفته است، داستانی که نویسنده آن ارنست همینگوی، خود، درباره‌اش گفته است: «… من کوشش کردم در داستانم یک پیرمرد واقعی، یک پسربچه واقعی، یک دریای واقعی، یک ماهی واقعی و یک کوسه‌ماهی واقعی خلق کنم و تمام این‌ها آن‌قدر خوب و حقیقی از کار درآمدند که حالا هریک می‌توانند به معنی چیزهای مختلفی باشند».

در این جدال، شاید دریا بیش از هر المان دیگری در این داستان، واقعی باشد. دریا بستر وقوع اتفاقات است؛ جایی که جدال غرورِ پیرمرد و سماجت ماهی، به واسطۀ شرایط تعیین‌کننده آن، به سرانجام بی‌بدیل و عبرت‌آموزی می‌انجامد. غرور شکستۀ پیرمرد، او را پس از ۸۴ روز به‌دریا‌زدن و دست خالی بازگشتن و مضحکۀ مردان صیاد ساحل شدن، دوباره به دریا می‌کشاند. این مرتبه اما دور‌شدن از ساحل امنِ واقعیتِ تلخِ «گرسنه زنده ماندن»، بهای نیل به آرزوی خام صیدی بزرگ و بی‌نظیر در قبال به‌جان‌خریدنِ خطر هلاکت است. او اگرچه نیزه‌ماهی را صید می‌کند اما قرار است به زودی متوجه شود که خودش صید نیزه‌ماهی و بلکه شکار تکبّر خویش شده است.

دو روز تمام، وسط دریا، بدون آب و غذا، زمان و عمری است که سانتیاگو خرج می‌کند تا ماهی لج‌باز را زنده به ساحل برساند و پاسخ تمام طعنه‌ها و تمسخرها را یک‌جا بدهد اما نیزه‌ماهی سلطه‌جوتر از آن است که با زیاده‌خواهی پیرمرد به قیمت مرگ خود، کنار آید. برای سانتیاگو، همان‌طور که خود می‌گوید، گرسنگی و درد اهمیتی ندارد؛ این‌ها را که در ساحل هم مبتلا بود! آن چه او را به ادامۀ مبارزه تشویق می‌کند، اثبات برتری خود است. سانتیاگو می‌خواهد به ماهی ثابت کند، خودش برتر است اما نمی‌داند که دریای سرنوشت، او را، همچون اودیپوس شهریار، در ضمن مبارزه، درست به همان نقطه‌ای می‌کشاند که از آن می‌گریخته است.

پیرمرد و نیزه ماهی

ماهی در برابر طعمه‌ای که پیرمرد در دهانش کاشته، از او انتقام سختی می‌کشد. نیزه‌ماهی، که از قایق پیرمرد بزرگ‌تر و از خود او زورمندتر است، او را با سرعت به وسط دریا می‌کشاند و تنها تدبیر سانتیاگو، استفاده از چوب پارو به عنوان ترمز است تا شاید ماهی را خسته کند اما ماهی دست‌بردار نیست و پس از دو روز تصمیم می‌گیرد، با چرخیدن به دور قایق، سانتیاگو را عصبانی کند. حتی سانتیاگو هم، با آنکه به نظر می‌رسد دست برتر در این جدال از آن او باشد، گاهی در پیروزی خود تردید می‌کند و از خود می‌پرسد: «آیا من او را به دنبال خود می‌کشم یا او مرا؟ اگر او را به طنابی بسته بودم و می‌کشیدم حرفی نبود. یا اگر ماهی را با همه عظمت از‌دست‌رفته‌اش در قایق گذاشته بودم، باز هم جای حرفی نبود.

ولی ماهی و پیرمرد با هم در دریا پیش می‌رفتند و پیرمرد اندیشید بگذار اگر او دلش می‌خواهد مرا مطیع کند. من در حیله‌زدن خیلی از او زرنگ‌ترم و از این جهت او برایم خطری ندارد.» اما دریا بنا دارد خیلی زود نتیجه این خودفریبی و دروغ را به پیرمرد گوشزد کند.

چاره‌ای نیست و این مبارزه مثل هر مسابقه برد-باخت دیگری، نمی‌تواند بیش از یک برنده داشته باشد. سانتیاگو تصمیم می‌گیرد از شر ماهی زنده خلاص شود. بالاخره برای منکوب‌کردن صیادان طعنه‌زن و ایمان‌آوردن تنها دوستش یعنی پسربچه، به جسم مردۀ ماهی هم، می‌توانست اکتفا کند. سانتیاگو از یاد نمی‌برد که چقدر به پسرک گفته: «من پیرمرد عجیبی‌ام» و حالا باید به دریا و ماهی هم این را اثبات کند. شاید راست بگوید؛ شاید او واقعا عجیب باشد اما عجیب‌ها لزوماً همیشه موفق نیستند.

غرور و سماجت، تنها چیزی که برای هر دوی آنان، یعنی پیرمرد و ماهی، باقی مانده و آن‌ها را پس از دو روز سرگردانی در دریا، به نوعی یگانگی و وحدت کشانده است، حالا دارد هر دو را به کشتن می‌دهد. سانتیاگو خود را برادر ماهی می‌داند و از زاویه‌ دید دانای کلِ همینگوی می‌توان فهمید که مادر هر دو را غرور می‌داند. آیا پیرمرد که موفق شده ماهی را به ضرب نیزه از پای درآورد، مبارزه را برده است؟ نه! همینگوی قصد دارد او را آن‌قدر زنده نگه دارد تا به او نشان دهد که از آرزوهایش فقط یک اسکلت بی‌ارزش به ساحل می‌رسد بدون هیچ دستاوردی. سانتیاگو انگار خود می‌داند همان برادری که از به‌بند‌کشیدن و کشتنش، می‌خواهد اعتبار کسب کند، او را برده خود ساخته است چرا که خطاب به تخته‌های دماغه قایق می‌گوید: «سرم را سبک نگه دارید. من پیرمردی خسته‌ام اما این ماهی را که برادرم است، کشته‌ام و اکنون باید مثل برده، برایش جان بکنم».

رویارویی پیرمرد با دریا

و بدین‌ترتیب حتی جسم بی‌جان ماهی، حاضر نیست با پیرمرد کنار آید. او بزرگ‌تر و سنگین‌تر از آن است که سانتیاگو قادر باشد آن را روی عرشه کوچک قایق‌اش بکشد. پس نیزه‌ماهی مرده را با طناب به قایق می‌بندد و به سمت ساحل روانه می‌شود اما ماهی قبلاً بساط انتقامش را پهن کرده است. او آن‌قدر در دریا پیشروی کرده که بازگرداندنش، به قیمت پخش‌شدن بوی خون و حمله‌ور‌شدن کوسه‌ها است. مبارزه پیرمرد، ناکام‌تر از همیشه، با سرنوشت، با دریاست.

آرزو، به پیرمرد می‌گوید که می‌توان هم ماهی را داشت و هم عزت‌نفس و غرور را اما واقعیت به او اثبات می‌کند که باید تنها برای یکی از این دو بجنگد وگرنه دریا بالاخره هر دو را از او خواهد گرفت و به او نشان خواهد داد که نتیجه بازی، و شاید حاصل هیچ مبارزه‌ای، برد-برد نیست. نیزه‌ماهی به قیمت مرگ خود، به پیرمرد ثابت می‌کند که از دریای آرزوها، نمی‌توان آرمان را به ساحل واقعیت برد. سانتیاگو با سه روز تلاش بی‌ثمر، جانی خسته و دردمند و غروری شکسته -که دیگر هرگز نمی‌توان آن را بند زد- به ساحل بازمی‌گردد. معلوم نمی‌شود که پسرک، تنها کسی که به او ایمان داشت، واقعاً شکارچی شکست‌خورده‌ای با یک اسکلت بی‌ارزش را شایستۀ احترام می‌داند یا تنها از سر ترحّم پیرمردی زخمی را تیمار می‌کند.

داستان پیرمرد و دریا داستان آرمان‌گریزی از جنس تراژدی‌های یونانی است که حقارت بشر در برابر سرنوشت محتومش را یادآور می‌شود. سانتیاگو، بشر شکست‌خورده اما بلندپروازی است که خود را با میلی پوچ فریب داده و آن‌قدر با غرورش در شیپور این فریب دمیده که خود نیز باورش کرده است. پس دل به دریا می‌زند و برای این آرزو سخت می‌جنگد اما با شکستی مضاعف و دستاوردی که با هیچ، فاصله چندانی ندارد، به ساحل واقعیت‌ها باز می‌گردد.

همینگوی در جریان عمومی نویسندگان میانه قرن بیستم، با ایجاد تقابل میان آرزو و واقعیت، موضعی پوچ‌گرایانه و آرمان‌گریزانه نسبت به اهداف بشری می‌گیرد. او با تصویر‌کردن شخصیتی که در معجونی از بی‌اعتقادی به خدا، بهشت و جهنم و ثواب و گناه، پرورانده و کمی احساسات مذهبی مسیحی برای گذراندن وقت در دریا، بدان چاشنی شده است، تلاش می‌کند تا پوچ‌بودن مبارزه‌های ناگزیر انسان را یادآور شود؛ انسانی که البته جز در پارادایم ماتریالیسم تاریک و ناامید قرن بیستم قابل درک و شناسایی نیست.