بسم الله الرحمن الرحیم

روایت «دوم شخص مخاطب» شاید از ابتدا به دلت ننشیند. اصلاً چه کاری‌ست که مدام به فردی که نیست بگویی:«تو آنجا بودی، تو رفتی، تو دیدی، نوشتی، خواندی، گفتی…» او که دیگر حضور ندارد. خودش می‌رود، داغ نبودنش را هم به دل خیلی‌ها می‌گذارد.

اصلاً اگر مخاطبت را نبینی، روایت دوم شخص مخاطب آزاردهنده می‌شود. همین کافی‌ست که کتاب را شروع نکرده، ببندی و دل به دل نویسنده ندهی. اما به همین سادگی هم نیست. وقتی خطاب چند جملۀ اولت با فردی باشد که می‌دانی زنده است، گرفتار می‌شوی. کم‌کم که پیش می‌روی او را حس می‌کنی. وقتی می‌خوانی که «از پله‌ها افتادی و بی‌هوش شدی»، به تکاپو می‌افتی که راهی بیمارستانش کنی تا بلایی سر پسرک دوساله نیاید. یا آنجا که می‌خوانی «اولین روز مدرسه با لباس خانه و دمپایی دست مادر را گرفتی و راه افتادی» انگار کنارش ایستاده‌ای و می‌بینی که دست مادر را رها نمی‌کند و حتی به رفتارهای بچه‌گانه‌اش می‌خندی. بزرگ شدنش را می‌بینی، قد کشیدنش را و حتی تکامل روح ناآرامش را.

«بگو ببارد باران» مستند روایی زندگی شهید احمدرضا احدی به قلمی روان و شاعرانه است که خواننده را هم‌قدم شهید می‌کند؛ از تولد تا روزهای شروع جنگ در اهواز، تا رفاقت‌های انسان‌ساز در اتحادیۀ انجمن‌های اسلامی، تا بی‌تفاوتی نسبت به کسب رتبۀ یک کنکور تجربی، تا قدم برداشتن روی پله‌های دانشکدۀ پزشکی. احمدرضا را می‌توان در روزهای درس‌خواندن او برای کنکور و حتی در اعتکاف علمی هفت روزه در مسجد هم پیدا کرد. اما این تمام ماجرای نوجوانی که در مسیر آرزوهای پدرش حرکت می‌کرد نیست. احمدرضا را باید از شانزده‌سالگی در قله‌های کردستان تا آن شب بارانیِ شلمچه دنبال کرد تا ظرفیت عظیم روحش را دید، روحی که دیگر طاقت ماندن نداشت.

«بمان و همین‌جا خدمت کن». این جملۀ خطاب به احمدرضا، که با این حرف‌ها بیگانه بود، هیچ‌وقت زمین‌گیرش نکرد. حتی زمان درگیری در کنکور و تست‌زدن هم دلش جای دیگری بود. نمی‌توانست ببیند که پیکر هم‌کلاسی‌اش را در شهر روی دست می‌برند و در دانشگاه خبری از جنگ نباشد. برایش غصۀ بزرگی بود که جنگ نه در رأس امور دانشجویان است و نه اساتید. در روزهای دانش‌آموزی و دانشجویی کوله‌اش همیشه آماده‌ بود تا با اولین خبر از دوستان، عازم جبهه شود. با این رفتارهای متواضعانه‌اش بود که هیچ غریبه‌ای او را به چشم شاگرد اول مدرسه و کنکور نمی‌دید.

کتاب «بگو ببارد باران» به قلم مرضیه نظرلو به نگارش درآمده و حاصل مصاحبه با خانواده و دوستان شهید در چندین شهر است که با اطلاعاتی دقیق و جزئی خواننده را با زندگی شهید آشنا می‌کند. همچنین نویسنده تلاش می‌کند از شیوۀ نگارش شهید بهره ببرد و شاعرانگی کلام او را در اثر جاری سازد که این امر می‌تواند هم خواننده‌ای که به دنبال کتابی با ادبیات داستانی است را راضی کند و هم مخاطبی که با نگاه پژوهشی به سراغ خاطرات دفاع مقدس می‌رود.

شخصیت احمدرضا احدی ظرفیت بالایی برای الگوسازی و بازنمایی قهرمانیِ واقعی به نسل نوجوانِ امروز دارد و اطلاعات ارزشمند کتاب، در جهت نگارش فیلم‌نامه و ساخت روایتی فاخر از زندگی شهید، قابل توجه به نظر می‌رسد. روایت نسلی که در فضای آغازین روزهای انقلاب اسلامی، به سرعت وارد عرصه‌های جدی زندگی شدند، با مطالعه، مبانی اعتقادی خود را شکل دادند و با حضور مؤثر در انجمن‌های اسلامی و مساجد، بر اساس عقیده و مرام، پیوندهای دوستی عمیق و ناگسستنی ایجاد کردند.

زندگی شهدایی چون احمدرضا احدی، چشم خواننده را به ظلمی که متوجه نسل نوجوان امروز است می‌گشاید. نسل نوجوانی که در خوشبینانه‌ترین حالت تنها دغدغۀ معدل و کنکور را دارد. نسلی که اگر خانواده، مدرسه و جامعه فکری برای روبه‌رو شدنش با چالش‌های جدی و بزرگ نکند، نمی‌تواند به فکر آرمانِ نظام جهانی اسلام، آرمان قدس شریف و کمک به مظلومان عالم باشد. از این روست که خواندن «بگو ببارد باران» بیش از همه‌کس خوانندۀ بصیر را نگران نسل امروز می‌کند. شاید لازم است بارانی ببارد و غبار از آسمان شهر بشوید تا چشم‌هایمان به افق‌های روشن بنگرد. «بگو ببارد باران که کویر شوره‌زار قلبم سال‌هاست که سترون مانده…».