بسم الله الرحمن الرحیم

اعراف ۲۱ و ۲۲
وَ قاسَمَهُما إِنِّی لَکُما لَمِنَ النَّاصِحینَ / فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَهَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما…
و بر آنان سوگند یاد کرد که من خیر خواه شما هستم. پس آنان را به فریب و دروغی (از آن مقام بلند) فرود آورد، پس چون از آن درخت تناول کردند زشتی‌هایشان (مانند عورات و سایر زشتیهای پنهان) بر آنان آشکار گردید…
————–
یک پیام از آیه:
ابلیس برای آدم فقط ادعا می‌کرد، آن هم بی‌سند … هیچ استدلالی نداشت. می‌گفت از این درخت بخور تا جاودانه شوی! و اگر حقیقت ماجرا را می‌گفت، مگر می‌خورد آدم؟! اصلا کار ابلیس‌های جن و انس همین است… هدف شومی در ذهن می‌پرورند ولی حرف‌های دیگری می‌زنند؛ بدون هیچ سابقه‌ای برای اثبات حُسن نیت‌شان! و اگر ابلیس صادقانه می‌گفت که می‌خواهم لباس بهشتی‌ای را که از بدو خلقت به تن دارید، از شما بگیرم، و اگر می‌گفت که می‌خواهم از این باغ سبز و عالی‌ای که در آن نه گرسنه می‌شوید و نه تشنه، نه گرمتان می‌شود و نه سردتان، بیرونتان کنم، آدم مگر می‌پذیرفت؟ اصلا قبلا خدا گفته بود از این پیروی نکن! مگر می‌شد بی ادعا و بی ادای ناصح حرفش را بپذیرد؟! مگر می‌شد قبل از قسم‌های مکرر، به او اعتماد کند؟ و اگر آدم تجربۀ قبلی‌ای از برخورد با او، دروغ و قسم دروغ داشت مگر می‌شد لحظه‌ای به او گوش فرا دهد؟! کَلّا… به قول معصوم علیه‌السلام آدم نه تجربۀ دروغ را داشت و نه تجربۀ قسم دروغ را… ابلیس هم که ادای ناصح در می‌آورد، پس فریفته شد… نتیجۀ این فریفته‌شدن به ظاهرِ ناصحانه و قسم دروغ، اعتمادی شد که کشید به آبروریزی آدم… و اصلا ابلیس آمده بود آدم را لکه دار کند. و لباس ازلی‌اش از تنش افتاد…
تاریخِ آدم، قصۀ امروز همۀ بی‌تجربه‌هاست… قصۀ همۀ آن‌هایی است که حواسشان جمع امر و نهی خدا نیست… قصۀ تمام آنانکه بی‌توجه به سابقۀ افراد، به استناد ظاهری ناصح، به استناد ریش و تسبیح و انگشتر و یقۀ بسته، به استناد ادعاهای زیبا، گزاف و گوشِ فلک پاره‌کن و به استناد قسم‌های دروغِ از عمقِ جان، فریفتۀ ابلیس‌های جن و انس می‌شوند… و حیثیت‌شان را بر باد می‌بینند… و دنیایشان را و هم شاید آخرت‌شان را… و آبروی‌شان را… و آن وقت است که باید بروند و بیفتند به توبه‌های سختِ چندین و چند ساله، تا مگر دستِ آخر به وساطت نور پنج‌تن، بشود که برگردند سر خانۀ اول … قصه قصۀ تکراری و تلخی است…