بسم الله الرحمن الرحیم

…. بَلْ أَحْیَاءٌ وَ لَکِن لَّا تَشْعُرُون[۱]

حدود نه و نیم بود که به گلزار شهدا رسیدم. دلم داشت از غصه پاره‌پاره می‌شد. نمی‌دانم چرا مستقیم به قطعه شهدای مدافع حرم رفتم. به محض ورود به این قسمت، بی‌اختیار روی اولین صندلی کنار یک قبر نشستم. نوشته‌های روی قبر را نمی‌دیدم. آنقدر گل روی سنگ قبر ریخته بودند که اصلا نمی‌دانستم  اینجا مزار چه کسی است! فقط احساس می‌کردم اینجا کسی منتظر شنیدن حرف‌های من است و به حرف‌هایم با دقت گوش می‌دهد. عجیب بود. حضور شهید را به‌شدت احساس می‌کردم. شروع کردم به درد‌ِدل گفتن و اشک‌ریختن. گلایه از روزگار و دوری از اربابم، گلایه از خودم و بار گناهانم، با شهید این‌گونه نجوا کردم: «شما رفتید و از این دنیا دل بریدید و به مقصود نهایی خودتان که حضرت اباعبدالله(علیه‌السلام) بود، رسیدید و ما همان جاماندگانیم که هنوز در باتلاق این دنیا دست و پا می‌زنیم. شما جان دادید تا راه کربلا را باز کنید و ما حتی در عافیت هم، لیاقت پیمودن این راه را نداریم». با التماس از شهید خواستم تا خودش موانع پیش رو را از سر راه‌مان بردارد و شرایط رفتن ما به کربلا در اربعین امسال را فراهم کند. در حال و هوای خودم بودم که جوانی آمد و گلبرگ‌های قرمز روی قبر را کنار زد و من تازه فهمیدم اینجا مزار «شهید سجاد زبرجدی» است!

بعد از زیارت مزار بقیه شهدا و شهدای گمنام به سمت خانه حرکت کردم. در مترو که بودم دفترچه یادداشتم را درآوردم و تصمیمی را که گویا کسی به من مشورت داده بود، در آن یادداشت کردم. با خودم قرار گذاشتم همه چیز را به دست خود شهدا بسپارم. خیلی سبک شده بودم.

 

برگرفته از خاطره راهی که خودشان باز کردند نوشته سرکار خانم سمانه تاجیک تقدیر شده در مسابقه بسط بسیط

 

[۱] بقره ۱۵۴