بسم الله
این روزها با خاطرۀ زیارتت سر می‌کنم و به سلامی از دور خوشم. در خیال از باب‌الرضا به صحن رضوی می‌روم و اذن دخول می‌خوانم. مثل همیشه به یاد آن پیرمردِ مسجد خانُم… نگاه می‌کنم به دلم، که هوایی‌تان شده یا نه… برای دیدن‌تان بی‌صبر شده یا نه، بارانی شده یا نه…
در دلم شوقِ دویدن تا شما هست، اما آهسته و قدم‌به‌قدم به دالانِ کوچک صحن قدس نزدیک می‌شوم. کبوترها در صحنِ خلوت قدس آزادانه روی زمینِ شما قدم می‌زنند. خیالم می‌رود سمت گنجشک‌ها و یاکریم‌هایی که هر صبح از کنارشان می‌گذرم و برای آنکه قلب کوچک‌شان تندتر نزند، قدم آهسته می‌کنم؛ تا خودشان برایم راه باز کنند. این‌ها یادآور آن گنجشکی هستند که خودش را انداخته بود روی عبای شما… من از این فاصلۀ زمانی دور، تپش شدیدِ قلبش را احساس می‌کنم… تپشی که به حرف شما آرام گرفت؛ همان دم که چوبی به خادمتان دادید تا برود و مار را از لانۀ او و جوجه‌هایش دور کند. آهسته از کنار یاکریم‌ها و کبوترها می‌گذرم و پا به دالانِ پر خاطرۀ مسجد گوهرشادبانو می‌گذارم. چشم می‌بندم… و نور از پشت پلک‌ها چشمم را می‌زند… «الله نور السماوات و الارض»… و چشم باز می‌کنم به اقیانوسی از نور که شما جلوۀ تمام «نور»ید یا شمس‌الشموس…
خودم را پرت می‌کنم روی عبایتان تا به ملائک بگویید، این عبدِ عاجز حواسش به قلب گنجشک‌ها بود، شما هم حواس‌تان به قلب او باشد…