و هو الحبیب

خندۀ آخر

سرم را از دل سنگر بیرون کشاندم. چند شبی مانده بود تا ماه آسمان به نیمه برسد. تا چشم کار می‌کرد  سکوت بود و غربت. همه‌شان رفقایم بودند. هم مدرسه‌ای، هم محله‌ای و… حالا اما یک‌به‌یک بر روی زمین دراز کشیده بودند.

بغض دو دستی گلویم را گرفته بود و ذره‌ذره فشار می‌داد. غروب عجیبی بود. نسیم می‌وزید. نسیمی که موهای خاک گرفته و لخت‌ام را جلوی چشمانم حرکت می‌داد. چشمانم شده بود مثل برفک‌های تلویزیون زهرا خانم. این بار اما برفک‌های سیاه و خاکی و قرمز.

نسیم عجیبی بود. بوی خون می‌داد. بوی لبخند رفقایم که موازی با نگاه‌شان به آسمان دوخته شده بود. به چه خیره شده بودند، نمی‌دانستم.

-علی‌اصغر هر چی مجروح هست بیار داخل سنگر.

از ماه و رفقایم چشم برداشتم. در جواب معطری، فرماندۀ گردان‌مان، نگاهی به لباس‌هایم انداختم. بر روی جیب پیراهن‌ام خون محمد صابری خشک شده بود. صبح سرش را که بالا آورد تیری مستقیم بر روی پیشانی‌اش نشست. بعد همان پیشانی را روی سینه‌ام گذاشتم. نمی‌دانستم آستین‌هایم به قطره‌های خون خشک‌شدۀ چه کسی مانند چوب شده بود. تکان‌شان که می‌دادم، صدای شکستن می‌داد.

-همه را آوردم حاجی. حسن مونده فقط…

-برو کمکش. وقت نیست.

با حسن قهر بودم. با آدم حرف نمی‌زد. بیشتر از همه در گردان او را می‌شناختم. اما بیشتر از همه برایم عجیب بود. همسایۀ دیوار‌به‌دیوار آقاجانم بودند. قبل از هر کسی حسن دل من را فتح کرده بود. دوستش داشتم. اما نمی‌توانستم از زیر زبانش حرف بیرون بکشم.

آقاجانم از همان قدیم‌ها روضه بگیر دهۀ اول محرم‌ها بود. قدیم‌ها یعنی قبل از انقلاب. همان روزها که قلیان‌ها را دورتا‌دور مجلس می‌گذاشت و شیخی را با هزار زحمت از قم به شهر می‌آورد تا منبر برود و احکام بگوید. احکام نگاه به نامحرم و زکات و نماز و خمس.

هر سال محرم‌ها به همین شکل پیش می‌رفت. خانۀ آقاجان حیاطی قدیمی داشت. با انبوهی از درخت، حوضی که دائم ماهی‌هایش به اهل خانه سلام می‌دادند و پرندگانی که از دل آسمان بر روی شاخۀ درختان می‌نشستند و صفای خانه را تکمیل می‌کردند.

ما جوان بودیم و شوق مشکی‌پوشی داشتیم. لباس مشکی‌هایی که جای دلمردگی صفای عجیبی بر دل می‌نشاند. یک دهه از صحرا رفتن و دست‌مزد گرفتن دست می‌کشیدیم تا محرم‌ها خانۀ آقاجان باشیم.

قبل از یکی از همان محرم‌ها حسن با خانواده‌اش از دهات حاجی‌آباد، آمدند و شدند همسایۀ آقاجان. قم درس طلبگی خوانده بود و داشت به بیست و دو سالگی می‌رسید و چند سالی از من بزرگتر بود. اما در حد تمام آدم‌ بزرگ‌هایی که می‌شناختم حرف‌های بزرگ می‌زد. دائم لب‌هایش تکان می‌خورد. اوایل فکر می‌کردم بیمار است. اما بعدها فهمیدم زیر لب چیزی را تکرار می‌کند.

اولین روز محرمِ اولین سالی که به خانۀ جدید آمدند، او را زیر نظر گرفتم. با شوق به روضه آمد و کسل بیرون رفت. بعد از آن روز بود که به هر بهانه‌ای با آقاجان همکلام می‌شد. یک سال زمان برد. اما بالاخره توانست با اخلاق و رفتارش در دل آقاجان نفوذ کند.

سال بعد سخنران عوض شد. حسن شیخی از اولاد پیغمبر را از قم کشاند به خانۀ آقاجان. دیگر حرف از احکام نبود. به حدی شیخ قبلی احکام گفته بود که همه استاد کار شده بودند.

سید حرف‌های جدیدی می‌زد. حرف از ظلم و ظالم و مظلوم. از قیام و… سخنان‌اش به دل همه می‌نشست. اما زیاد زمان نبرد. روز چهارم محرم از شهربانی آمدند خانۀ آقاجان.

-حاج مهدی! شیخی که امسال آوردید زاویه‌داره.

اختلاف‌ها با همان جلسه شروع شد. تا سال قبل که حرف از احکام تکراری بود شهربانی کاری به روضه‌ها نداشت. حتی رئیس شهربانی روزهای عاشورا به روضه می‌آمد. اما آن سال برخوردشان عوض شد. در ساز و کارشان حتی روضۀ نامردی مردم کوفه حرف زاویه‌دار تلقی می‌شد.

قلیان‌ها آرام‌آرام جمع شد. روضه تعطیل نشد؛ اما شهربانی هم بی‌خیال نبود. روز تاسوعای همان سال به خانه آمدند و شیخ را وسط روضۀ توبۀ حر دست بسته به شهربانی بردند. اما روضه همچنان پابرجا ماند. حسن گفت:

-این‌ها از روضۀ روز عاشورا می‌ترسند.

آقاجان نذر کرده بود هر سال روضه بگیرد و نذرش را باید ادا می‌کرد. حسن روز عاشورای آن سال زیارت عاشورا را خواند و روضه تعطیل نشد.

سال بعد که انقلاب شد، همان شبی که فردایش مردی از پشت رادیو گفت: «این صدای انقلاب اسلامی ایران است» آقاجان درون کوچه بود که حسن را دید. حسن راه جدیدی مقابل همۀ ما باز کرده بود و آقاجان شادی‌اش از پیروزی انقلاب را با تشکر از او یکی کرد و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت. به من هم سفارش کرد رفاقت با او را کنار نگذارم.

خودم را به پیکر بی‌رمقش رساندم. جزیرۀ مجنون بود و جنون عجیبی داشت. حسن هم مجنون شده بود. لبخند تازه‌ای بر لب داشت. سر لج افتاده بودم با او. حالش بدتر شده بود. دلم را حال عجیب‌اش خالی کرد. اما می‌خواستم حرف از زبانش بیرون بکشم.

-حاجی گفت همه باید بیان سنگر. نمی‌برمت تا نگی چی زیر لب می‌خوانی.

دوباره خندید. سر بالا انداخت. یک دنده و لجباز بود. دست زیر بغل‌اش انداختم. شاید از سر ظهر آنقدر مجروح جابه‌جا کرده بودم که سنگدل شده بودم. قرمزی کنار پهلوی سمت راستش خبر از تیر جا خوش کرده در پهلو می‌داد. اما من به آن عکس‌العملی نشان ندادم.

آرام به سمت سنگر می‌کشاندمش. عجیب بود. بعدها در اردوگاه الرمادی به ذهنم رسید. هوا رو به تاریکی می‌رفت و تنها جای روشن، همان سنگرِ بدون چراغی بود که حاجی و دیگر مجروح‌ها در آن نشسته بودند.

تا سنگر فاصله داشتم. دوست داشتم گوش‌هایم را به دهان حسن بچسبانم تا ببینم چه می‌گوید. اما نمی‌شد. چند مرتبه‌ای بالا و پائین شد. گمان کردم حتماً سنگ به پایش فرو می‌رود.

نزدیک سنگر که رسیدیم وزنش ناگهان بیشتر شد. با کتف‌اش به جسم‌ام فشار آورد و هر دویمان نقش زمین شدیم. درست کنار صورتم روی زمین افتاد. می‌تواستم به او خیره شوم. دقت که کردم لب‌هایش دیگر تکان نمی‌خورد. تنها لبخندش بیشتر شده بود.

سنگدل نشده بودم. قطرات اشک آرام از گوشۀ چشمم به پائین سر خورد. خوب که پیکر حسن را بررسی کردم، جای زخم‌های سمت راست بدنش بیشتر شده بود. طعمۀ تک‌تیراندازها شده بود و تکان خوردن‌هایش هم از آن بود.

شهدا و زخمی‌ها به یادگار در مجنون ماندند. روز اولی که از اسارت بازگشتم آقاجان درون کوچه ایستاده بود. مشهدی رجب، پدر حسن، نیز کنارش تسبیح می‌گرداند. آقاجان با شوق آمد که در آغوشم بگیرد اما نفس‌های سنگین مشهدی رجب که به پس گردنش خورد، خودش را عقب کشاند.

از خانم‌جان شنیدم در سال‌های اسارتم، آقاجان هر سال روضه‌ها را گرفت. فقط یک روز روضه را تعطیل کرده بود. آن هم روزی که برای حسن در گلزار شهدا نمادین سنگ قبر گذاشته و مراسم گرفته بودند. آقاجان روز قبل از آن مراسم، قبل از سلامِ آخر مداح، به‌سختی خودش را از روی صندلی جدا می‌کند و پشت میکروفون می‌رود:

-فردا روضه نداریم. همه میریم گلزار مراسم حسن. البته نذر ما پابرجاست. حسن، حسینی بود. با شهدای کربلا فرقی نداشت.

عصرش خودم را به سنگ قبر خالی حسن رساندم. وصیت‌نامه‌اش را که دست‌نویس نوشته بودند و گوشۀ سنگ قبر گذاشته بودند، برداشتم: «عمری است زیر لب دائم می‌گویم «سلام بر حسین». در دنیا جایی نبود که جوابم را ندهد. امیدوارم لحظۀ مرگ هم از آقا جواب سلام بگیرم».

خندۀ آخرش، همان که در مجنون جاماند، مقابل چشمانم به‌آرامی نقش می‌بست. جواب سلامش را گرفته بود.

 

به قلم آقای رضا حجتی برگزیده مسابقۀ بسطِ بسیط