بسم الله الرحمن الرحیم

از کجا شروع کنم؟ از امروز که موج جمعیت به ضریح شش گوشۀ «او» پناه آورده‌اند؟ یا از روز واقعۀ عظیم که درخشش سیوف جمعیتی بی‌شمار، صف‌به‌صف، در برابر او، چشم‌هایمان را به خون نشانده بود؟ یا کدام لحظه در این قرن‌ها و سال‌ها و ساعت‌ها که در این خاکِ عجین شده با غم، زمان می‌گذرانیم؟ اینجا تلألو رنگی سبز و سفید همه جا را گرفته است؛ رنگی ماورایی و معطر به عطر گلاب و عود. همۀ ذرات این فضا را درخششی آسمانی است. آن روز نتوانستیم تاب بیاوریم و به اذن پروردگار به زمین آمدیم؛ آمدیم برای یاری. نه فقط من، با چهار هزار ملک دیگر آمادۀ مصاف بودیم. اما نشد. «او» نخواست. قرار بود در جنگی نابرابر، همه چیز طبیعی پیش برود. طبیعی اما ناجوانمردانه. دشمن رحم نداشت، طفل شش ماهه را تیر سه شعبه زدند و جوان برنا را ارباً اربا کردند. بال‌های آشفته و خاک‌آلود و ژولیده‌ام را ببین. سال‌هاست هم‌نشین این خاکم که کم‌ترین ذره‌اش، گشودنِ بزرگ‌ترین گره‌های عالم را کفایت می‌کند. این خاک‌ها از همان روز عظیم بر سر و بال‌مان نشسته است؛ از همان روز ایستاده‌ایم بر آستان «او» و منتظریم. زمزمۀ هر روزه‌ام «یا لثارات الحسین» است تا روزی که فرزند «او» قیام کند و به یاران «او» بپیوندیم. می‌بینی! اشکم که بر خاک می‌ریزد. خون می‌شود. خاک اینجا حاصلخیز است…

به قلم زهرا ضامنی