بسم الله الرحمن الرحیم

فکرش را هم نمی‌کردم این‌گونه شود. محاسبات من با آن‌ها متفاوت بود؛ با «او» و پدرمان و برادر بزرگترمان. از همین رو گمان می‌کردم همان‌گونه که پدرمان صبر کرد و برادرمان، «او» هم بر خلافت یزید صبر کند. «او» را پس از شهادتِ برادر دیده بودم، همان روزی که به وصیتِ حسن نگذاشت حتی به قدر خون حجامت از کسی خونی به زمین بریزد. آن روز صبر کرد اما نمی‌دانستم که این بار دیگر مأمورِ به صبر نیست… آن روز مروان کینه‌هایش از پدر را به جنازۀ حسن ریخت. خودش می‌دانست پدرِ ما در دفن عثمان دخالتی نداشته است اما به کینۀ دفن عثمان در بقیع، در صدر مخالفان دفن حسن در کنار مزار حضرت رسول بود. و «او» هم از این کینه‌ها خبر داشت. با همین کینه‌های برآمده از توهمات‌شان بود که عُبیدالله به عمر سعد گفت میان «او» و آب چنان فاصله بیندازد که میان عثمان و آب فاصله انداختند. این جماعت کینه، نان و آب‌شان است. عبیدالله خودش هم می‌دانست که اگر پدرِ ما نبود آب را به خانۀ عثمان باز نمی‌کردند اما باز هم از پدرمان کینه داشت. «او» به رغم آگاهی‌اش از همۀ این کینه‌ها، پا در این عرصه نهاد… کاری کرد که اگر پدر بود می‌کرد و اگر حسن بود. برایم نوشت: «هرکس به من بپیوندد شهید می‌شود و هرکس به من ملحق نشود، به پیروزی نخواهد رسید. والسلام» من اما جا ماندم و بر حسرت‌های هر لحظه‌ام هیچ دوایی کارساز نیست… هیچ دوایی…

من اهل سیاست نبودم، حتی شاید اهل شعر هم؛ اما «او» هم دام معاویه را می‌شناخت هم شعر را.